خانه
صفحهاصلی
شاعران
سنایی
طریق التحقیق
اشتراکگذاری
×
اشتراک گذاری
تلگرام
توییتر
فیسبوک
بسم الله الرحمن الرحیم: ابتدای سخن به نام خداست
هو الاول والآخروالظاهر والباطن وهو بکل شیء علیم: حی و قیوم و قادر و قاهر
لیسکمثله شیء و هو السمیع البصیر: وترو قدوس و واحد است و صمد
فی وحدانیة الله تعالی: به یقین واجب الوجود یکیست
والذین جاهدوافینا لنهدینهم سبلنا، صدق الله: راه جستن زتو هدایت از او
مناجات در تنزیه و تقدیس حضرت باری سبحانه تعالی: ای صفات مقدس تو صمد
یفعل الله مایشاء، و یحکم مایرید: ما ضعیفان که در مجاهدهایم
مدح سید کائنات و خاتم المرسلین: سید کائنات شمع رسل
و ما ارسلناک الا رحمة للعالمین : بلبل گلستان «ما اوحی»
اول ما خلق الله تعالی نوری: تو چه دانی چه در معنی سفت
مدح امیرالمومنین ابوبکر: دین حق را زابتدا زرسول
مدح امیرالمومنین عمر: قوت دین حق زعمّر بود
مدح امیرالمومنین عثمان: دین شرف یافته و دنیا زین
مدح امیرالمومنین علی(ع): بود حیدر در مدینه علم
فی قدوم الخضر: دوش چون شاهد جهان افروز
در جواب حضرت خضر علیه السلام گوید: گفتم ای مرهم دل ریشم
در سؤال از عقل کل و جواب او: خردم دوش اندپن معنی
در جواب عقل «و سقیهم ربهم شراباً طهورا»: گفتم ای سایهٔ الهی تو
در شکایت احوال: نیستم اندرین سرای مجاز
فی الشکایه: چهکنم باکهکویم این سخنم
فی تخلص الممدوح و تلخیص الروح: بود روزی مبارک و فرخ
مفتاح ابواب الاسرار مصباح ارواح الابرار : خالق خلق وایزد بی چون
و لقد کرمنا بنی آدم: در نگر تا که آفرید ترا ؟
افحسبتم انما خلقناکم عبثاً: تو چه پنداشتی که ایزد فرد
اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک: گر کنی قهر ازو نفیس شوی
کما تعیشون تموتون وکما تموتون تحشرون: تو اگر نیک نیکی اربدبد
حکایت: اندر آن دم که مبدع اشیا
قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها ویسفک الدماء: همه افتادهاند در تک و تاز
قائد نفوس السالکین و نزهه قلوب المحققین: ای شده پای بست و زندانی
دع نفسک و تعال: بگذر از نقش عالم گل تو
من عرف نفسه فقد عرف ربه: بگذر از وهم و این سخن بگذار
حکایت: دوش ناگه نهفته از اغیار
ما رایت شیئاً !لا ورایت الله فیه: در جهانی که عالم ثانی است
صفت اصحاب الطریقه : رهروانی که وصل اوجویند
فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر: ساکنانی که جمله چون روحند
انما اموالکم واولادکم فتنه: چه کنی عیش با زن و فرزند؟
منهاج العارفین و معراج العاشقین: ای همه ساله پای بست غرور
خطوتان وقد وصل: خود تو کاهل نشینی ای غافل
کل نفس ذائقة الموت ثم الیناترجعون: هر که آمد در این سرای غرور
حکایت: ای شنیده فسانه بسیاری
***: تا جهان است کار او این است
فصل در صفت عشق و محبت: گر حیات ابد همی خواهی
اولیاء الله لایموتون ولکن ینتقلون من دار الی دار: هر که در راه عشق گردد مات
فصل در اثبات رؤیت الله تعالی: مرکب جهد زیر ران آرد
لا تدرکه الابصار وهو یدرک الابصار، طلب الهدایة والتوفیق بالعمل الصالح : ای به خود راه خویش کم کرده
در صفت کبر و عجب: خوبرویی تو زشتخوی مباش
و ان علیک لعنتی الی یوم الدین: تا توانی به گرد کبر مگرد
فصل در مذمّت مرائی و ریائی: صفت آنکه داردش حق دوست
الذین یذکرون الله قیاماً وقعوداً و علی جنوبهم: باش پیوسته با خضوع و بکا
شرف المؤمن استغناؤه عن الناس : جهد آن کن که سرفراز شوی
فصل فی ترک الدنیا والاعراض عنه: ای سنایی زجسم و جان بگسل!
فصل فی ذکر القلب والتخلص فی العقل: اندرین ملک پادشاه، دلست
انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون: کاف ونون چون به یکدگرپیوست
فصل فی التسلیم: لطف او هر که را دلالت داد
کل یوم هو فی شأن: این مثل در زمانه معروف است
فصل فی البلا: عاشقان را غذا بلا باشد
اذا اراد الله بقوم خیراً ابتلاهم، فصل فی الضحی والبکاء: تا توانی به خنده لب بگشای
کثرة الضحک تمیت القلب: برتو بادا که خیره کم خندی
فصل فی الصبر والشکر: هر که را داد ایزدش توفیق
الایمان نصفان، نصفه صبر ونصفه شکر: وقت ضر و عنا دل صابر
فصل فی العافیه: در جهان هر چه هست عاریت است
فاستقم کما اُمرت، و من تاب معک: راستی شغل نیک بختانست
در تنبیه غافل و مذمّت جاهل: طلب صحبت خسان نکنی
الوحدة خیر من جلیس السوء، والجلیس الصالح خیر من الوحده: دوستیت مباد با نادان
اولئک کالانعام بل هم اضل واُولئک هم الغافلون: رنگ و بویی که در جان بینی
خسر الدنیا و الآخرة ذلک هو الخسران المبین: آن شنیدی که از سر سوزی
و ان منکم الا واردها کان علی ذلک حتماً مقضیاً: روزی از روزها به راهگذر
فصل در اکل و شرب: ازپی لقمهای چه ترش و چه شور
فصل فی الرزق: آنکه جان آفرید روزی داد
یسئلونک عن الروح قل الروح منامرربی: در کلام مجید ایزد فرد
خطاب به خورشید: ای خطاب تو نیر اعظم
والشمس وضحیها والقمراذا تلیها: ای مسلمترا سحر خیزی
فصل فی ذم الظلم: در جهان هرکه بینی ازکه و مه
حکایت: بود در عهد ما شهی کافر
الملک یبقی مع الکفر ولایبقی مع الظلم: بازدیدم که ظالمان بودند
در فضیلت عدالت: عدل شمعی بود جهان افروز
فصل فی ختم الکتاب: ای دریغا که در زمانهٔ ما