خانه
صفحهاصلی
شاعران
سعدی
بوستان
باب ششم در قناعت
اشتراکگذاری
×
اشتراک گذاری
تلگرام
توییتر
فیسبوک
سر آغاز: خدا را ندانست و طاعت نکرد
حکایت: مرا حاجیی شانهٔ عاج داد
حکایت: یکی پر طمع پیش خوارزمشاه
حکایت: یکی را تب آمد ز صاحبدلان
حکایت در مذلت بسیار خوردن: چه آوردم از بصره دانی عجب
حکایت: شکم صوفیی را زبون کرد و فرج
حکایت در عزت قناعت: یکی نیشکر داشت در طیفری
حکایت: یکی را ز مردان روشن ضمیر
حکایت: یکی نان خورش جز پیازی نداشت
حکایت: یکی گربه در خانهٔ زال بود
حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت: یکی طفل دندان برآورده بود
حکایت: شنیدم که صاحبدلی نیکمرد
حکایت: یکی سلطنت ران صاحب شکوه
گفتار در صبر بر ناتوانی به امید بهی: کمال است در نفس مرد کریم
حکایت در معنی آسانی پس از دشواری: شنیدم ز پیران شیرین سخن