خانه
صفحهاصلی
شاعران
رهی معیری
غزلها - جلد اول
اشتراکگذاری
×
اشتراک گذاری
تلگرام
توییتر
فیسبوک
شاهد افلاکی: چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
حدیث جوانی: اشکم ولی به پای عزیزان چکیدهام
سوزد مرا سازد مرا: ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی ...
زندان خاک: با دل روشن در این ظلمت سرا افتاده...
غباری در بیابانی: نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش د...
طوفان حادثات: این سوز سینه شمع شبستان نداشته است
داغ تنهایی: آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
نیلوفر: نه به شاخ گل نه بر سرو چمن پبچیده...
رسوای دل: همچو نی می نالم از سودای دل
غرق تمنای تو ام: در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل ...
دل زاری که من دارم: نداند رسم یاری بی وفا یاری که من ...
ماجرای اشک: تابد فروغ مهر و مه از قطره های اشک
ترک خودپرستی کن: گر به چشم دل جاناجلوه های ما بینی
گوهر تابناک: زبون خلق ز خلق نکوی خویشتنم
خیالانگیز: خیالانگیز و جانپرور چو بوی گل س...
گریهٔ بیاختیار: تو را خبر ز دل بیقرار باید و نیست
بهشت آرزو: بر جگر داغی ز عشق لاله رویی یافتم
ساغر هستی: ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
چشمهٔ نور: هر چند که در کوی تو مسکین و فقیریم
نای خروشان: چو نی بسینه خروشد دلی که من دارم
خندهٔ مستانه: با عزیزان درنیامیزد دل دیوانهام
پرنیانپوش: ز گرمی بینصیب افتادهام چون شمع ...
جلوهٔ ساقی: در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاد...
تشنهٔ درد: نه راحت از فلک جویم نه دولت از خد...