خانه
صفحهاصلی
شاعران
سعدی
گلستان
باب دوم در اخلاق درویشان
اشتراکگذاری
×
اشتراک گذاری
تلگرام
توییتر
فیسبوک
حکایت شمارهٔ ۱: یکی از بزرگان گفت پارسایی را چه گ...
حکایت شمارهٔ ۲: درويشی را ديدم سر بر آستان کعبه ه...
حکایت شمارهٔ ۳: عبدالقادر گیلانی را رحمة الله علی...
حکایت شمارهٔ ۴: دزدی به خانه پارسایی در آمد چندان...
حکایت شمارهٔ ۵: تنی چند از روندگان متفق سیاحت بود...
حکایت شمارهٔ ۶: زاهدی مهمان پادشاهی بود چون به طع...
حکایت شمارهٔ ۷: یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد ...
حکایت شمارهٔ ۸: یکی را از بزرگان به محفلی اندر هم...
حکایت شمارهٔ ۹: یکی از صلحای لبنان که مقامات او د...
حکایت شمارهٔ ۱۰: یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
حکایت شمارهٔ ۱۱: در جامع بعلبک وقتی کلمه ای همیگف...
حکایت شمارهٔ ۱۲: شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای...
حکایت شمارهٔ ۱۳: پارسایی را دیدم بر کنار دریا که ز...
حکایت شمارهٔ ۱۴: درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیمی از...
حکایت شمارهٔ ۱۵: پادشاهی پارسایی را دید گفت هیچت ا...
حکایت شمارهٔ ۱۶: یکی از جمله صالحان به خواب دید پا...
حکایت شمارهٔ ۱۷: پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان ...
حکایت شمارهٔ ۱۸: عابدی را پادشاهی طلب کرد اندیشید ...
حکایت شمارهٔ ۱۹: کاروانی در زمین یونان بزدند و نعم...
حکایت شمارهٔ ۲۰: چندان که مرا شیخ اجلّ ابوالفرج بن...
حکایت شمارهٔ ۲۱: لقمان را گفتند ادب از که آموختی گ...
حکایت شمارهٔ ۲۲: عابدی را حکایت کنند که شبی ده من ...
حکایت شمارهٔ ۲۳: بخشایش الهی گم شده ای را در مناهی...
حکایت شمارهٔ ۲۴: پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان...
حکایت شمارهٔ ۲۵: یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حق...
حکایت شمارهٔ ۲۶: یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب...
حکایت شمارهٔ ۲۷: وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانان ...
حکایت شمارهٔ ۲۸: یکی را از ملوک مدّت عمر سپری شد ق...
حکایت شمارهٔ ۲۹: ابوهریره رضی الله عنه هر روز به خ...
حکایت شمارهٔ ۳۰: یکی را از برزگان بادی مخالف در شک...
حکایت شمارهٔ ۳۱: از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آ...
حکایت شمارهٔ ۳۲: یکی از پادشاهان عابدی را پرسید که...
حکایت شمارهٔ ۳۳: یکی از متعبّدان در بیشه زندگانی ک...
حکایت شمارهٔ ۳۴: مطابق این سخن پادشاهی را مهمی پیش...
حکایت شمارهٔ ۳۵: یکی را از علمای راسخ پرسیدند چه گ...
حکایت شمارهٔ ۳۶: مریدی گفت پیر را چه کنم کز خلایق ...
حکایت شمارهٔ ۳۷: فقیهی پدر را گفت هیچ ازین سخنان ر...
حکایت شمارهٔ ۳۸: یکی بر سر راهی مست خفته بود و زما...
حکایت شمارهٔ ۳۹: این حکایت شنو که در بغداد
حکایت شمارهٔ ۴۰: یکی از صاحبدلان زور آزمایی را دید...
حکایت شمارهٔ ۴۱: بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا...
حکایت شمارهٔ ۴۲: لبش نه انبانست
حکایت شمارهٔ ۴۳: آورده اند که فقیهی دختری داشت به ...
حکایت شمارهٔ ۴۴: پادشاهی به دیده استحقار در طایفه ...
حکایت شمارهٔ ۴۵: دیدم گل تازه چند دسته
حکایت شمارهٔ ۴۶: حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت...