خانه
صفحهاصلی
شاعران
سعدی
گلستان
باب پنجم در عشق و جوانی
اشتراکگذاری
×
اشتراک گذاری
تلگرام
توییتر
فیسبوک
حکایت شمارهٔ ۱: حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چ...
حکایت شمارهٔ ۲: گویند خواجهای را بندهای نادرالح...
حکایت شمارهٔ ۳: پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفت...
حکایت شمارهٔ ۴: یکی را دل از دست رفته بود و ترک ج...
حکایت شمارهٔ ۵: یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود ...
حکایت شمارهٔ ۶: شبی یاد دارم که یاری عزیز از در د...
حکایت شمارهٔ ۷: یکی دوستی را که زمانها ندیده بود ...
حکایت شمارهٔ ۸: یاد دارم در ایام پیشین که من و دو...
حکایت شمارهٔ ۹: دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده...
حکایت شمارهٔ ۱۰: در عنفوان جوانی چنان که افتد و دا...
حکایت شمارهٔ ۱۱: یکی را پرسیدند از مستعربان بغداد ...
حکایت شمارهٔ ۱۲: یکی را از علما پرسیدند که یکی با ...
حکایت شمارهٔ ۱۳: طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قب...
حکایت شمارهٔ ۱۴: رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کر...
حکایت شمارهٔ ۱۵: یکی را زنی صاحب جمال جوان در گذشت...
حکایت شمارهٔ ۱۶: یاد دارم که در ایام جوانی گذر داش...
حکایت شمارهٔ ۱۷: سالی که محمد خوارزمشاه رحمة الله ...
حکایت شمارهٔ ۱۸: خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما...
حکایت شمارهٔ ۱۹: یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون لیل...
حکایت شمارهٔ ۲۰: قاضی همدان را حکایت کنند که با نع...