خانه
صفحهاصلی
شاعران
اسدی توسی
گرشاسپنامه
اشتراکگذاری
×
اشتراک گذاری
تلگرام
توییتر
فیسبوک
آغاز: سپاس از خدا ایزد رهنمای
در نعت نبی علیه السلام: ثنا باد بر جان پیغمبرش
در ستایش دین گوید: دل از دین نشاید که ویران بود
در نکوهیدن جهان گوید: جهان ای شگفتی به مردم نکوست
در صفت آسمان گوید: چو دریاست این گنبد نیگون
در صفت طبایع چهارگانه گوید: گهر های گیتی به کار اندرند
در ستایش مردم گوید: کنون زین پس از مردم آرم سخن
در صفت جان و تن گوید: چنین دان که جان برترین گوهر است
در سبب گفتن قصه گوید: یکی کار جستم همی ارجمند
در ستایش شاه بودلف گوید: کنون ز ابر دریای معنی گهر
در مردانگی گرشاسب گوید: ز کردار گرشاسب اندر جهان
آغاز داستان: سراینده دهقان موبد نژاد
تزویج دختر شاه زابل با جمشید: بدین کار ما گفت یزدان گوا
ملامت کردن پدر دختر خویش را: چنان تند و خودکام گشتی که هیچ
در مولود پسر جمشید گوید: چو گلرخ به پایان نُه بُرد ماه
پادشاهی شیدسب و جنگ کابل: بر اورنگ بنشست شیدسب شاد ...
در مولود پهلوان گرشاسب گوید: چو بختش به هر کار منشور...
آمدن ضحاک به مهمانی اثرط و دیدن گرشاسب را: همان سال ضحاک کشورستان
هنرها نمودن گرشاسب پیش ضحاک: تبیره زنان لشکر آراسته
ترسانیدن گرشاسب از جادوی: بفرمود تا از شگفتی بسی
رزم پهلوان گرشاسب با اژدها و کشتن اژدها: زدش بر گلو کام و مغزش ...
خبر فرستادن کرشاسب پیش پدر: فرسته برون کرد گردی گزین
حدیث بهو که با مهراج عاصی شد و خبر یافتن ضحاک: از آن پس چو ضحاک شد ب...
نامه ضحاک به اثرط و خواندن پهلوان گرشاسب را: بر آشفت و فرمود تابر حریر
پند دادن اثرط گرشاسب را: بدو گفت کز بدگمان برگسل
رفتن گرشاسب به نزد ضحاک: سپهبد چو پندش سراسر شنود
جنگ گرشاسب با ببر ژیان: خور از کُه چو بفراخت زرین کلاه
نامه فرستادن گرشاسب به نزد بهو: دبیر از قلم ابر انقاس کرد
جنگ اول گرشاسب با لشکر بهو: بدو گفت مهراج کآی سرفراز
جنگ دوم گرشاسب با سالاران بهو: سپهبد چو دید آن خروش سپاه
پیغام بهو به نزدیک گرشاسب: چو زی خوابگه شد یل ن...
پاسخ گرشاسب به نزد بهو: سپهبد ز خشم دل آشفت و ...
رزم سوم گرشاسب با خسرو هندوان: ز شبدیز چون شب بیفتاد ...
رزم چهارم گرشاسب با هندوان: چو ز ایوان مینای پیروزه...
قصه زنگی با پهلوان گرشاسب: بُدش زنگیی همچو دیو ...
پاسخ دادن بهو مهراج را: بهو گفت با بسته دشمن ب...
رفتن گرشاسب به زمین سرندیب: دگر روز مهراج گ...
خبر یافتن پسر بهو از کار پدر: وز آنسو چو پور بهو رفت ...
برگشتن پسر بهو به زنگبار: ز صد مرد پنجه گرفته ...
رفتن مهراج با گرشاسب: یکی ماه از آن پس به شادی ...
دیدن گرشاسب برهمن را: بر آن کُه برهمن یکی پیرمرد
دیگر پرسش گرشاسب از برهمن: دگر رهش پرسید گرد دلیر
دیگر پرسش گرشاسب از سرشت جهان: بپرسید بازش هنرمند مرد
نکوهش مذهب دهریان: دگر نیز دان کز گروهان دهر
در مذهب فلاسفه گوید: جدا فیلسوفند دیگر گروه
پرسش های دیگر از برهمن: بپرسید باز از بر کوهسار
پرسش های دیگر و پاسخ برهمن: ز هر دانشی چیست بهتر نخست
گشتن گرشاسب با مهراج گرد هند: یکی مرد ملاح بُد راهبر
صفت جزیره دیگر: جزیری بُد آن نیز با رنگ و بوی
آمدن گرشاسب به جزیره هرنج: جزیری پر از بیشها بود و غیش
دیگر جزیره که آن رامنی خوانند: که آن جای را رامنی نام بود
شگفتی جزیره هر دو زور و خوشی هوا و زمین: همه کوهش از رنگ گل ناپدید
شگفتی دیگر جزیره: به دیگر جزیری فکندند رخت
شگفتی دیگر جزیره: دو هفته خوش و شاد بگذاشتند
صفت جزیره اسکونه: وز آن جا به کوهی نهادند روی
به کشتی نشستن: چو سه روز بگذشت و شد راست باد
شگفتی دیگر جزیره که کرگدن داشت: از آن کوه ملاح بگذشت خواست
آمدن گرشاسب به جزیره هدکیر: به دیگر جزیری رسیدند زود
صفت جریزه دیو مردمان: رسیدند نزدیک کوهی ...
جنگ گرشاسب با اژدها و شگفتی ماهی وال: برفتند و آمد جزیری...
شگفتی جزیره ای که استرنگ داشت: سَرِ هفته ز آن جا گر...
شگفتی جزیره ای که مردم سربینی بریده داشت: چو ده روز رفتند ره کمّ...
شگفتی جزیره درخت واق واق: سه هفته چو راندند از آن پس ...
شگفتی جزیره قالون و جنگ گرشاسب با سگسار: جزیری که مرزش نبد نیم ...
دیدن گرشاسب دخمه سیامک را: ز ملاّح گرشاسب پرسید و ...
شگفتی جزیرۀ بند آب: چــــو رفـــتـــنـــد یـــک مـ...
شگفتی جزیرۀ تاملی: ســـوی تـــامـــلی شـــاد خـــ...
شگفتی جزیرۀ رونده: کُـــهـــی بــُد هــمــان جــا ...
بیرون شدن گرشاسب: پـــس آن گـــه ز دریــا بــه ...
صفت بت معلق در هوا: هـــم از ره دگـــر شـــهــری ...
درختی که هفت گونه بارش بود: بـــه شــهـــری رســـیـــدنــد خ...
شگفتی دیگر بتخانه ها: دگـــر جـــای خـــارا یـــکـــ...
صفت حلالزاده و حرامزاده و دیگر شگفتی ها: کُـــهـــی دیـــد دیـــگـــر ز...
بازگشت گرشاسب و صفت خواسته: چــنــیـــن تــا بــقــنــوجــشـ...
بازگشت گرشاسب از هند به ایران: سپهدار از آن پـــــس برآراست کار
داستان شاه روم و دخترش: به روم اندرون بُـــــد شهی نامجوی
در صفت سفر: پدر گفت اگرت ازشدن چـاره نیست
رفتن گرشاسب به شام: سمند سرافـــــــــــــراز را کرد ...
آمدن دختر قیصر به دیدار گرشاسب: سوی باغ با دایه ناگه ز در
رفتن گرشاسب به درگاه شاه روم و کمان کشیدن: چو بنهاد گردون ز یاقوت زرد
وصف بیابان و رزم گر شاسب با زنگی: بیابانی آمدش ناگاه پیش
ساختن شهر زرنج: چو بگذشت ازین کار ماهی فره
جنگ نوشیار با انبارسی: به جنگ آن دو سالار پیش از دو شاه
جنگ شاه کابل با زابلیان وشکسته شدن اثرط: چوباز سپیده بزد پرّ باز
نامه ی اثرط به گرشاسب: یکی نامه نزدیک گرشاسب زود
جنگ اثرط با شاه کابل: وز آن سوچو از شهر داور سپاه
رسیدن گرشاسب به یاری اثرط و شبیخون او: پس که چو خور ساز رفتن گرفت
آمدن گرشاسب به بتخانه ی سوبهار: چو آمد به بتخانه ی سو بهار
نشستن گرشاسب بر تخت کابل: به ایوان کابل شه آورد روی
پند دادن اثرط گرشاسب را: به هنگام رفتن چو ره را بساخت
رفتن گرشاسب به ساختن سیستان و اتمام آن: سپهبد گرفت از پدر پند یاد
آمدن ضحاک به دیدن گرشاسب و صفت نخچیرگاه: چو بر سیستان پهلوان گشت شاه
رفتن گرشاسب به جنگ شاه لاقطه و دیدن شگفتی ها: چو شد بر جزیره یکی بیشه دید
رزم گرشاسب با منهراس: گرفتند از آنجای راهِ دراز
رسیدن گرشاسب به جزیره قاقره: وز آنجای با لشکرش یکسره
آگاهی شاه قیروان از رسیدن گرشاسب: وز آن جا سپه برد زی قیروان
جنگ در شب ماهتاب: شبی بد ز مهتاب چون روز پاک
نامه گرشاسب به شاه قیروان: وز آن سو جهان پهلوان با سپاه
برون آوردن شاه قیروان لشگر به جنگ: چو بر تیره شعر شب دیر باز
بازگشتن گرشاسب و دیدن شگفتیها: پر از نخل خرما یکی بیشه دید
رسیدن گرشاسب به قرطبه: سوی قرطبه رفت از آن جای شاد
دیدن گرشاسب بر همن رومی را و پرسیدن ازو: سپهدار از آنجا بشد با گروه
پرسش دیگر از جان: سپهدارگفتنش سر سرکشان
پرسشی دیگر از برهمن: دل پهلوان گشت ازاو شاد و گفت
رسیدن گرشاسب به میل سنگ: رسید از پس هفته ای شاد و کش
پذیره شدن شاه روم گرشاسب را: سه منزل پذیره شدش با سپاه
بازگشت گرشاسب به ایران: پذیره فرستاد بر چند میل
سپری شدن روزگار اثرط: همان روزگار اثرط سرفراز
پادشاهی فریدون و نامه فرستادن گرشاسب: زدی دست و اندر تک باد پای
رفتن گرشاسب با نریمان به توران: به فرخ ترین فــــــــــال گیتی فروز
صفت رود: و ز آن جای با بزم و شـادی و رود
نامه گرشاسب به خاقان: چـــــــــــو در کشورش پهلوان سپاه
قصه خاقان با برادرزاده: برادر بد آن شاه را ســـــــــــروری
جنگ نریمان با تکینتاش: نریمان بیآمد هـــــــــــــم اندر...
رفتن گرشاسب به جنگ فغفور و دیدن شگفتیها: سپهدار چون هفتهای سور کرد
پند دادن گرشاسب نریمان را: بدو گفت پیش از شدن هوش دار
رفتن نریمان به توران و دیدن شگفتیها: چو شد هفتهای شهری آمدش پیش
نامه گرشاسب به فغفور چین: و زآن سو همان روز کاو رفته بود
جنگ نریمان با پسر فغفور چین: نریمان سپاه از ره آورد بود
آگه شدن فغفور از کشتن پسر: وز آن روی چون گشت خاقان تباه
داستان قباد: گوی بُد هنرمند نامش قباد
رفتن نریمان به شهر فغنشور: نریمان از آن پس چو یک مه نشست
خبر یافتن فغفور از کشتن جرماس و قلا: وز آن روی جرماس و جنگی قلا
رزم گرشاسب با سالار فغفور: چو زد روز بر تیره شب دزدوار
جادویی کردن ترکان بر ایرانیان: چنین بود یک هفته پیوسته جنگ
داستان دهقان توانگر: دهی دید در راه در دشت ...
آمدن فغفور به جنگ نریمان: سوی لشکرش پهلوان رفت ...
رسیدن گرشاسب به نزد نریمان و گرفتاری فغفور: از آن پس نریمان چو شد چیره ...
نامه گرشاسب به نزد فریدون: سپهبد گزید این همه ...
خبر یافتن فریدون از آمدن نریمان: ازین مژده چون آگهی یاف...
پاسخ نامه گرشاسب از فریدون: نبشت آن گهی پاسخش باز و ...
خواهش نریمان از شاه افریدون و زن خواستن او ص ۳۷۵: وز آن سو نریمان چو یک مه ...
زادن سام نریمان: پسر زاد ماهی که از چرخ ...
داستان قباد کاوه: چو شد پهلوان بسته ره ...
داستان گرشاسب با شاه طنجه: کنون از شه طنجه و ...
رزم دیگر گرشاسب با شاه طنجه: سپیده چو شب را به بر درگرفت
جنگ دیگر گرشاسب با شاه طنجه: چو شاه حبش سوی خاور گریخت
گردیدن گرشاسب و عجایب دیدن: سپهبد چو از طنجه برگاشت باز
باز گشت گرشاسب به ایران ص۳۹۸: به ایران سوی شاه با فرّهی
سپری شدن روزگار گرشاسب: از آن پس جهان پهلوان گاه چند
پند دادن گرشاسب نریمان را: برفتند گریان و گرشاسب باز
وفات گرشاسب و مویه بر او: از آن پس چو روز دهم بود خواست
خبر یافتن فریدون از مرگ گرشاسب: چو نزد فریدون ز سوگ و ز غم
در خاتمت کتاب: شد این داستان بزرگ اسپری