خانه
صفحهاصلی
شاعران
رودکی
مثنویها
ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
اشتراکگذاری
×
اشتراک گذاری
تلگرام
توییتر
فیسبوک
پاره ۱: باندا نمودند و خشور را
پاره ۲: کفن حله شد کرم بهرامه را
پاره ۳: به کوه اندرون گفت: کمکان ما
پاره ۴: توانی برو کار بستن فریب
پاره ۵: گرفت آب کاشه ز سرمای سخت
پاره ۶: ز قلب آنچنان سوی دشمن بتاخت
پاره ۷: چو گشت آن پریروی بیمار غنج
پاره ۸: سگالندهٔ چرخ مانند غوچ
پاره ۹: که بر آب و گل نقش ما یاد کرد
پاره ۱۰: به دشمن بر، از خشم آواز کرد
پاره ۱۱: نفس را به عذرم چو انگیز کرد
پاره ۱۲: زهر خاشهای خویشتن پرورد
پاره ۱۳: نشست وسخن را همی خاش زد
پاره ۱۴: ببادافره جاودان کردمند
پاره ۱۵: یکی بزم خرم بیاراستند
پاره ۱۶: تن خنگ بید، ارچه باشد سپید
پاره ۱۷: کفیدش دل از غم، چون آن کفته نار
پاره ۱۸: درخش، ارنخندد به وقت بهار
پاره ۱۹: به دامم نیامد بسان تو گور
پاره ۲۰: رسیدند زی شهر چندان فراز
پاره ۲۱: چه خوش گفت مزدور با آن خدیش:
پاره ۲۲: تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک
پاره ۲۳: فگندند بر لاد پر نیخ سنگ
پاره ۲۴: به یک باد اگر بیشتر تار رنگ
پاره ۲۵: دو جوی روان از دهانش زخلم
پاره ۲۶: بهارست همواره هر روزیم
پاره ۲۷: مکن خویشتن از ره راست گم
پاره ۲۸: به دشت ار به شمشیر بگزاردم
پاره ۲۹: اگر باشگونه بود پیرهن
پاره ۳۰: جگر تشنگانند بیتوشگان
پاره ۳۱: وگر پهلوانی ندانی زبان
پاره ۳۲: که هرگه که تیره بگرددجهان
پاره ۳۳: بداندیش دشمن برو ویل جو
پاره ۳۴: سرشک از مژه همچو در ریخته
پاره ۳۵: نشسته به صد چشم بر بارهای
پاره ۳۶: لب بخت پیروز را خنده ای
پاره ۳۷: میلفنج دشمن، که دشمن یکی
پاره ۳۸: ایا خلعت فاخر از خرمی
پاره ۳۹: جوان بودم و پنبه فخمیدمی
پاره ۴۰: جوان چون بدید آن نگاریده روی
پاره ۴۱: به خنیاگری نغز آورد روی
پاره ۴۲: به چشم دلت دید باید جهان
پاره ۴۳: بدین آشکارت ببین آشکار