حکایت

جوانی ز ناسازگاری جفت
بر پیرمردی بنالید و گفت
گران باری از دست این خصم چیر
چنان می‌برم کسیا سنگ زیر
به سختی بنه گفتش، ای خواجه، دل
کس از صبر کردن نگردد خجل
به شب سنگ بالایی ای خانه سوز
چرا سنگ زیرین نباشی به روز؟
چو از گلبنی دیده باشی خوشی
روا باشد ار بار خارش کشی
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن آنگه که خارش خوری