غزل شمارهٔ ۴۳

بیا که قبلهٔ ما گوشهٔ خرابات است
بیار باده که عاشق نه مرد طامات است
پیاله‌ای‌دو به من ده که صبح پرده درید
پیاده‌ای‌دو فرو کن که وقت شه‌مات است
در آن مقام که دلهای عاشقان خون شد
چه جای دردفروشان دیر آفات است
کسی که دیرنشین مغانست پیوسته
چه مرد دین و چه شایستهٔ عبادات است
مگو ز خرقه و تسبیح ازانکه این دل مست
میان ببسته به زنار در مناجات است
ز کفر و دین و ز نیک و بد و ز علم و عمل
برون گذر که برون زین بسی مقامات است
اگر دمی به مقامات عاشقی برسی
شود یقینت که جز عاشقی خرافات است
چه داند آنکه نداند که چیست لذت عشق
از آنکه لذت عاشق ورای لذات است
مقام عاشق و معشوق از دو کون برون است
که حلقهٔ در معشوق ما سماوات است
بنوش درد و فنا شو اگر بقا خواهی
که زادراه فنا دردی خرابات است
به کوی نفی فرو شو چنان که برنایی
که گرد دایرهٔ نفی عین اثبات است
نگه مکن به دو عالم از آنکه در ره دوست
هر آنچه هست به جز دوست عزی و لات است
مخند از پی مستی که بر زمین افتد
که آن سجود وی از جملهٔ مناجات است
اگرچه پاک‌بری مات هر گدایی شو
که شاه نطع یقین آن بود که شهمات است
بباز هر دو جهان و ممان که سود کنی
از آنکه در ره ناماندنت مباهات است
ز هر دو کون فنا شود درین ره ای عطار
که باقی ره عشاق فانی ذات است