غزل شمارهٔ ۸۴۲

منم و گوشه‌ای و سودایی
تن من جایی و دلم جایی
هر زمانم به عالمی میلی
هر دمم سوی شیوه‌ای رایی
مانده در انقلاب چون گردون
گاه شیبی و گاه بالایی
ساکن گوشهٔ جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهایی
ای عجب گرچه مانده‌ام تنها
مانده‌ام در میان غوغایی
رهزن من بسی شدند که من
راه گم کرده‌ام به صحرایی
کارم اکنون ز دست من بگذشت
که در افتاده‌ام به دریایی
نیست غرقه شدن درین دریا
کار هر نازکی و رعنایی
من سرگشته عمر خام طمع
می‌پزم بر کناره سودایی
مانده امروز با دلی پر خون
منتظر بر امید فردایی
الغیاث الغیاث زانکه ندید
کس چو عطار هیچ شیدایی