غزل شمارهٔ ۱۵۴

عاشق مشوید اگر توانید
تا در غم عاشقی نمانید
این عشق به اختیار نبود
دانم که همین قدر بدانید
هرگز مبرید نام عاشق
تا دفتر عشق بر نخوانید
آب رخ عاشقان مریزید
تا آب ز چشم خود نرانید
معشوقه وفا به کس نجوید
هر چند ز دیده خون چکانید
اینست رضای او که اکنون
بر روی زمین یکی نمانید
اینست سخن که گفته آمد
گر نیست درست بر مخوانید
بسیار جفا کشید آخر
او را به مراد او رسانید
اینست نصیحت سنایی
عاشق مشوید اگر توانید