غزل شمارهٔ ۲۲۶

تا بر آن روی چو ماه آموختم
عالمی بر خویشتن بفروختم
پاره کرده پردهٔ صبر و صلاح
دیدهٔ عقل و بصر بردوختم
رایت عشق از فلک بفراختم
تا چراغ وصل را فروختم
با بت آتش رخ اندر ساختم
خرمن طاعت به آتش سوختم
اسب در میدان وصلش تاختم
کعبهٔ وصلش ز هجران توختم
جامهٔ عفت برون انداختم
رندی و ناراستی آموختم