غزل شمارهٔ ۲۹۸

چنگ در فتراک عشق هیچ بت رویی مزن
تا به شکرانهٔ نخست اندر نبازی جان و تن
یا دل اندر زلف چون چوگان دلبندان مبند
یا چو مردان جان فدا کن گوی در میدان فگن
هر چه از معشوق آید همچو دینش کن درست
وآنچه از تو سر برآرد بت بود در هم شکن
گرم رو باش اندرین ره کاهلی از سر بنه
تا نمانی ناگهان انگشت حیرت در دهن
راه دشوارست همره خصم و منزل ناپدید
توشه رنجست و ملامت مرکب اندوه و محن
اندرین ره گر بمانی بی‌رفیق و راهبر
دست خدمت در رکاب سید ایام زن
خویشتن را در میان نه بی‌منی در راه عشق
زان که بس تنگست ره اندر نگنجد ما و من