غزل شمارهٔ ۳۳۷

ای چون تو ندیده جم آخر چه جمالست این
وی چون تو به عالم کم آخر چه کمالست این
تو با من و من پویان هر جای ترا جویان
ای شمع نکورویان آخر چه وصالست این
زان گلبن انسانی هر دم گلی افشانی
ای میوهٔ روحانی آخر چه نهالست این
در وصف تو عقل و جان چون من شده سرگردان
ای وهم ز تو حیران آخر چه جمالست این
گفتی که چو من دلبر داری وز من بهتر
ای جادوی صورت گر آخر چه خیالست این
ای از پی داغ ما آرایش باغ ما
ای چشم و چراغ ما آخر چه مثالست این
هر روز نپویی تو جز عشق نجویی تو
ای ماه نکویی تو آخر چه خصالست این
هر روز مرا نرمک بکشی تو به آزرمک
ای شوخک بی‌شرمک آخر چه وبالست این
پرسی: چو منی دلبر بینی تو به عالم در
ای ماه نکو منظر آخر چه سوالست این
ما را نه بدین سستی زین بیش همی جستی
ای خسته از آن خستی آخر چه ملالست این
گفتی همه جا با تو وصلست مرا با تو
ای بی خود و با ما تو آخر چه دلالست این
گفتی که سنایی خود داریم و ازو به صد
ای ناقد نیک و بد آخر چه محالست این