قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در ستایش شعر خویش گوید

اگر ذاتی تواند بود کز هستی توان دارد
من آن ذاتم که او از نیستی جان و روان دارد
وگر هستی بود ممکن که کم از نیستی باشد
من آن هستم که آن از بی‌نشانیها نشان دارد
وگر با نقطه‌ای وهمم کسی همبر بود او را
هزاران حجت قاطع که ابعاد چنان دارد
ترازوی قیامت کو همی اعراض را سنجد
اگر باشم درین کفه دگر کفه گران دارد
نگیرم هیچ چیز ار در آن کفه نشینم من
چون من از هیچ کم باشم گران کفه از آن دارد
سبکتر کفهٔ ذاتی گران‌تر کفهٔ جانی
وگر با خود در آن کفه زمین و آسمان دارد
منم خود کمتر از دانگی اگر بر سنجدم وزان
اگر دانگی بود ممکن که وزن این جهان دارد
چو عقل کل کند فکرت ز اوصاف و ز ذات من
نه ذات من چنان باشد نه اوصافی چنان دارد
فرو شستم ز لوح خویش نقش چونی و سانی
ز بیچونی و بیسانی روانم چون و سان دارد
چنان گشتم که نشناسد کسم جز بی‌چگونه و چون
که ذات من نه تن دارد نه دل دارد نه جان دارد
چه جای بی‌چگونه و چون که فوق اینست و این معنی
چه جای فوق و چه معنی نه این دارد نه آن دارد
دو صد برهان فزون دارد خرد بر نیستی من
بهر برهان که بنماید دو صد گونه بیان دارد
هیولانی عدمهایم نه بیند عقل کلم زین
وگر چه کل افعال وفاها را عیان دارد
هزاران مرتبت دانم ورای اینست کاین هر دو
یکی از بدکنان خیزد یکی از بدکنان دارد
که داند تا چه چیزم من که باری من نمی‌دانم
وگر چه نیک نندیشم که ذات من چه سان دارد
نگنجم در سخن پس من کجا در گنجد آنکس کو
به دستی در مکان دارد به دستی در زمان دارد
چو اندر باردان من یکی ذره نمی‌گنجد
چگونه کل موجودات را در باردان دارد
سخن را راه تنگ آمد نگنجد در سخن هرگز
اگر چه در فراخی ره چو دریای عمان دارد
هر آنکو وصف خود گوید همی احوال خود خواهد
که برتر هست زان معنی اگر چه آن گمان دارد
اگر بسیار بندیشی خرد باشد از او عاجز
کجا بر آسمان تاند شد آنکو نردبان دارد
هر آنکس کو گمان دارد که بر کیوان رسد تیرش
گمان وی خطا باشد اگر زاهن کمان دارد
خرد کمتر از آن باشد که او در وی کند منزل
مغیلان چیست تا سیمرغ در وی آشیان دارد
حواشی و عاء فکر خون پرورد خواهد شد
ازو بس خون برون آید کزو پر خون دهان دارد
خرد را آفریند او کجا اندر خرد گنجد
بنان در خط نگنجد ار چه خط نقش از بنان دارد
خرد چون جست یک چندیش باز آمد به نومیدی
چه چیز است اندرین دلها که دلها را نوان دارد
ورای هست و نیست و گفت و خاموشی و اندیشه
ورای این و برتر زین هزاران ره مکان دارد
برآمد از بحار قدس میغ نور بر جانها
همه تشنه دلانرا او به خود در شادمان دارد
چنان شادم ز عشق او که جان را می‌برافشانم
چه باشد آنکه از عشق و خرد می جانفشان دارد
چگونه باشدی ار هیچ من می تا نمی گفتن
که هست از عشق او چونان که چونان را چنان دارد
معانی و سخن یک با دگر هرگز نیامیزد
چنان چون آب و چون روغن یک از دیگر گران دارد
معانی را اسامی نه اسامی را معانی نه
وگر نه گفته گفتنی آنچه در پرده نهان دارد
همه دردم از آن آید که حالم گفت نتوانم
مرا تنگی سخن در گفت سست و ناتوان دارد
معانیهای بسیارست اندر دل مرا لیکن
نگنجد چون سخن در دل زبان و ترجمان دارد
ولیکن چون براندیشم همه احوال خوش گردد
از آنکو داند این معنی که جان اندر میان دارد
الاهی نام خود کردم بدو نسبت کنم خود را
اگر هر شاعری نسبت به بهمان و فلان دارد
یکی را شد یکی غاوی میان ما و از مرغان
یکی قوت از شکر دارد یکی خور ز استخوان دارد
ندارد طاقت مدحم ز ممدوحان عالم کس
وگر اسب کسی سگبانش نعل از زبرقان دارد
وگر کلی موجودات روحانی و جسمانی
ببخشد بر چنین یک بیت حقا رایگان دارد
چنین عالم تواند کرد عقل کل و گر خواهد
که گوید مثل این خود را به رنج جاودان دارد
هزاران بار گفتم من که راز خویش بگشایم
ولیکن مر مرا خاموش ضعف مردمان دارد
مرا هر گه سخن گویم سخن عالی شود لیکن
نگهبانم خرد باشد ز گفتی کن زیان دارد
دریغا آن سخنهایی که دانم گفت و نتوانم
وگر گویم از آن حرفی جهانی را نوان دارد
هم اکنون بینی آن مرد خس نادان ناکس را
برد از این معانیها که در بسته میان دارد
ندارم باک از آن هرگز که دارم انگبین بر خوان
کجا کس انگبین دارد مگس بر گرد خوان دارد
چو من شست اندر آویزم به دریا اندر آویزد
به کام و حلق آن ماهی که بر پشت این جهان دارد
چو شست اندر کشم لابد همه عالم شود ویران
همی بانگ و فغان خیزد ز هر کو خانمان دارد
بجنبد عالم علوی چو زین یک بیت برخوانم
چرا چندین عجب داری که نادانی فغان دارد
ز دریای محیط عقل جیحون معانی را
سوی کشتی روحانی زبان من روان دارد
نه هرگز آنکه دارد گوش بشنید این چنین شعری
نه هرگز نیز خواهد گفت آنکس کو زبان دارد
نخستین شعر من اینست دیگر تا چسان باشد
چگونه باشد آن آتش که زینگونه دخان دارد
سخن با خود همی گویم که خود کس نیست در عالم
مرا باری خود اندر خود خرد بازارگان دارد