قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴

ای سنایی خواجهٔ جانی غلام تن مباش
خاک را گر دوست بودی پاک را دشمن مباش
گرد پاکی گر نکردی گرد خاکی هم مگرد
مرد یزدان گر نباشی جفت اهریمن مباش
خاص را گر اهل نبوی عام را منکر مشو
جام را گرمی نباشی دام را ارزن مباش
کار خام دشمنان را آب شو آتش مباش
نقش نام دوستان را موم شو آهن مباش
یار خندان لب نباشی سرو سندان دل مباش
مرد دندان مزد نبوی درد دندان کن مباش
در میان نیکوان زهره طبع ماهروی
چون شکوفه روی بودی چون شکافه زن مباش
گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل
پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش
نیک بودی از برای گفتگویی بد مشو
مرد بودی از برای رنگ و بویی زن مباش
در لباس شیرمردان در صف کم کاستی
همچو نامردان گریبان خشک و تر دامن مباش
در سرای تیره‌رویان همچو جان گویا مشو
در میان خیره‌رایان همچو تن الکن مباش
دلبری داری به از جان اینت غم گو جان مباش
گر رانی هست فر به گو برو گردن مباش
گرد خرمن گشتی و خوی ستوری با تو بود
چون فرشته خو شدی مرد خر و خرمن مباش
همچو کژدم گر نداری چشم بی‌نیشی مرو
یا چو ماهی گر زبانت نیست بی‌جوشن مباش
ریسمان وار ار نخواهی پای چون سرسر چو پای
ده زبان چون سوسن و یک چشم چون سوزن مباش
در میان تیرگی از روشنایی چاره نیست
در جهان تیره‌ای بی‌بادهٔ روشن مباش
یوسفت محتاج شلواریست ای یعقوب چشم
با ضریری خو کن و در بند پیراهن مباش
از دو عالم یاد کردن بی گمان آبستنی‌ست
گر همی دعوی کنی در مردی آبستن مباش