قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۸ - موعظه در وصول به عالم لاهوت

چو مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن
به صحرا در نگر آن گه به کام دل تماشا کن
ازین زندان اگر خواهی که چون یوسف برون آیی
به دانش جان بپرور نیک و در سر علم رویا کن
مشو گمراه و بیچاره چنین اندر ره سودا
چراغ دانشت بفروز و آن گه رای سودا کن
ز موسی رهروی آموز اگر خواهی به دیدن ره
گذرگه برفراز کوه و گه بر قعر دریا کن
چو زین سودای جسمانی برون آیی تو آنگاهی
به راه وحدت از حکمت علامتهای بیضا کن
ره وحدانیت چون کرد روشن دیدهٔ عقلت
به نقش مهر هستیهای حسی صورت لاکن
سر حرف شهادت لا از آن معنی نهاد ایزد
چو حرف لا اله گفتن به الا الله مبدا کن
سلیمان‌وار دیوان را مطیع امر خود گردان
نشین بر تخت بلقیسی و چتر از پر عنقا کن
چو موسی گوسفندان را یکی ره سوی صحرا بر
پس آن گه با عصا آهنگ کوه طور سینا کن
مسیحاوار دعوی تو ننیوشند اگر خواهی
یقینت چون مسیحا دار و دعوی مسیحا کن
ملاقا چون کنی با عقل زیر پردهٔ حسی
نخست از پرده بیرون آی و پس رای ملاقا کن
چو عیسی گر همی خواهی که مانی زنده جاویدان
ز احیائت بساز اموات و از اموات احیا کن
امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا
دل از اندیشهٔ اوباش جسمانیت یکتا کن
به کف کن حشمت و نعمت ز بهر نام و ننگ اندر
چو آمد حشمت و نعمت ز غربت قصد ماوا کن
ز حرص و نفس شهوانی عدیل و یار شیطانی
ز شیطان دور شو آن گه امید وصل حورا کن
ز اول داد خلق از خود بده آن گه ز مردم جوی
به فر اوج اسکندر شو آن گه قصد دارا کن
چو زهره گر طمع داری شدن بر اوج اعلابر
به دانش جان گویا را تو همچون زهره زهرا کن
تو چون زین دامگاه دیو دوری جویی از دیوان
به جمله بگسل آن گه روی سوی چرخ اعلا کن
اگر خواهی که در وحدت روانت پادشا گردد
سرای ملکت و دین را تهی از شور و غوغا کن
تن و جان تو بیمار از سخنهای خلافی شد
برانداز این خلاف از علم و جانت را مداوا کن
گر از جانان خبر داری تو جان را زیر پای آور
ور از نفس آگهی داری حدیث از نفس رعنا کن
جمال چهرهٔ جانان اگر خواهی که بینی تو
دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن
هوای دوست گر خواهی شراب شوق جانان خور
وصال یار اگر خواهی طواف جای بطحا کن
ببینی بی‌نقاب آن گه جمال چهرهٔ قرآن
چو قرآن روی بنماید زبان ذکر گویا کن
چو چشم عقل بگشادی عیان هر نهان دیدی
زبان ذکر بگشادی بیان هر معما کن
چو مجنون دل پر از خار فراق چشم لیلی‌دار
چو وامق جان پر از نقش و نگار روی عذرا کن
میان کمزنان کمزن چو نرد عاشقان بازی
به درد دوری یوسف صبوری چون زلیخا کن
ز رنج نفس و ضعف تن اگر فرتوت گشتستی
به شوق دوست جانت را زلیخاوار برنا کن
مجرد چون شدی زالایش نفس طبیعی تو
دو گوش عقلت آن گه سوی شعر و حکمت ما کن
سنایی را به طبع اندر چو زینسان شعرها بینی
بدان معنی شعرش بین و جان از علم دانا کن