غزل ۲۱

کس نزد هرگز در غمخانهٔ اهل وفا
گر بدو گویند بر در ، کیست گوید آشنا
چیست باز این زود رفتن یا چنین دیر آمدن
بعد عمری کامدی بنشین زمانی پیش ما
چون نمی‌آید به ساحل غرقهٔ دریای عشق
می‌زند بیهوده از بهر چه چندین دست و پا
گفته‌ای هر جا که می‌بینم فلان را می‌کشم
خوش نویدی داده‌ای اما نمی‌آری بجا
چهره خاک آلود وحشی می‌رسد چون گرد باد
از کجا می‌آید این دیوانهٔ سر در هوا