قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران

به میدان تاز و سر در آتشم ده باد جولان را
پر از دود سپند جان من کن دور میدان را
بزن بر جانم آن تیر نگاه صید غافل کش
که در شست تغافل بود و رنگین داشت پیکان را
کمان ناز اگر اینست و زور بازوی غمزه
چه جای دل که روزن می‌کند در سینه سندان را
چه سرها کز بدن بیگانه سازد خنجر شوخی
چه افتد آشنایی با میانت طرف دامان را
درستی در کدامین کوی دل ماند نمی‌دانم
که آن مژگان کج می‌آزماید زخم چوگان را
سر سد جان خون‌آلود بر نوک سنان گردد
کند چشم تو چون تعلیم لعب نیزه مژگان را
ز باران بهار حسن آبی بر گلستان زن
که اندر مهر جان پر گل کند دیوار بستان را
ز روی خویش اگر نقشی گذاری بر درمشرق
ز خجلت کس نبیند بعد ازین خورشید تابان را
شراب لعلی رنگ رخت در ساغر اول
کباب خام‌سوز روی آتش می‌کند جان را
مگر نار خلیل است آن رخ رخشان تعالی‌الله
که در بار است اندر هر شرارش سد گلستان را
چه استیلای حسن است این بمیرم پیش بیدادش
که از لب بازگرداند به دل فریاد و افغان را
تبسم خونبها می‌آورد گو غمزه خنجر زن
که همره کرده می‌آرد نگاه درد درمان را
چه خوبی اله اله در خور آنی که تا باشی
روی اندر عنان بخت فرمان بخش دوران را
شه والا گهر بحر کرم شهزادهٔ اعظم
که مثلش گوهری پیدا نشد دریای امکان را
بلند اقبال فرخ فر خلیل الله دریا دل
که در تاج اقبال است ذاتش میرمیران را
پدر گو کج بنه تاج مرصع کاین در شاهی
چو بر تاجی نشیند بر فروزد چار ارکان را
ز صلب بحر این در کوچو زد یک جنبش موجه
توان دادن به هر یک قطره‌اش سد غوطه عمان را
غیاث الدین محمد آنکه جود باد دست او
به ذلت خانه موری نهد تخت سلیمان را
نمک سالم برون آید ز آب و موم از آتش
چو کار افتد به حفظ کامل او کسر و نقصان را
به دست عالم افتاده است از او سررشته کاری
که شبها پاس دارد گرگ دوک و پشم چوپان را
نکردی بی‌اجازت سیل سر در خانه موری
خواص عدل او همراه اگر می‌بود باران را
بجز نرگس که باد صبح از و شبنم فرو ریزد
ندیده کس به عهد خرم او چشم گریان را
به عهد ضبط حفظش حاملان طبع انسانی
به مخزون ضمایر پاسبان سازند نسیان را
اگر شبه درر باری نبودی درگه بارش
سر اندر دیدهٔ خورشید بودی چوب دربان را
اگر می‌بود حفظ او حصار عصمت آدم
نبودی رخنهٔ آمد شدن وسواس شیطان را
مگر کش آز را سر پر کند از پنبهٔ مرهم
چو گوهر بار سازد بحر طبعش ابر احسان را
عجب بحری که چون در جنبش آرد باد اجلالش
کند خلخال ساق عرش موج شوکت و شان را
چنین بحری بباید تا صدف رخشان دری زاید
که آب او سیاهی شوید از رخسار کیوان را
نه رخشان در ، سهیلی در سپهر جان فروزنده
که رنگ و روی آن آتش زند لعل بدخشان را
سوار عرصهٔ دولت که در جولان اقبالش
نباشد راه جز در چشم اختر پای یکران را
جناب عالی جودش بلند افتاده تا حدی
که آنجا کس به سقایی ندارد ابر نیسان را
به جای دانه در هر رشته سد گوهر کشد خوشه
ز آب جود اگر یک رشحه بخشد کشت دهقان را
اگر اینست جذب همت امید بخش او
به زور دست جود از کوه بیرون می‌کشد کان را
برآوردی ز توفان دود با یک شعلهٔ قهرش
تنوری کو به عهد نوح شد فواره توفان را
عدو دارد ز خوف آن حسام مرگ خاصیت
همان تبلرزه که اندر برف باشد شخص عریان را
زهی جایی رسیدهٔ پایه قدر تو کز عزت
بود کحل الجواهر خاک پایت عین اعیان را
به یک تک درنوردد توسن عزم تو صحرایی
که در گام نخستش ره شود کم حد و پایان را
اگر عزمت ز پای مور بند عجز بردارد
به گامی طی کند گر قطع خواهد سد بیابان را
چو از حبس رحم بیرون نهد پا طفل بدخواهت
نبیند هیچ جا بیش از زمین و سقف زندان را
پی زخم آزمایی سینه خصم تو را جوید
نهد چون مرگ بر نوک سنان فتنه سوهان را
برای دار عبرت نخل عمر دشمنت جوید
اجل چون آزماید اره‌های تیز دندان را
کند کاه سبک در وزن با کوه گران دعوی
اگر از عدل و انصاف تو باشد کفه میزان را
ز بیم آنکه جودت قفلش از گنجینه نگشاید
کلید گنج اندر زیر دندانست ثعبان را
چنان پیشش کشی کش بشکند سد جای پیشانی
کنی چون بر میان کوه محکم دست فرمان را
سخندان داورا وحشی که خضر طبع جانبخشش
ز رشک خامه دارد در سیاهی آب حیوان را
فکنده کشتیش در قلزم فیض ثنای تو
که سازد موجهٔ او کان گوهر جیب و دامان را
چه گوهرها که گردون را اگر درجی ازین بودی
مرصع ساختی تاج زر خورشید تابان را
سزد در موقف ایثار او درهای پر قیمت
اگر لطف تو در زر گیرد این طبع درافشان را
الا تا عاشق و معشوق در هر گفتن و دیدن
کند خاطرنشان خویش سد لطف نمایان را
سپهرت عاشقی بادا که گر چشمت بر او افتد
نویسد در حساب خویشتن سد لطف پنهان را