قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳

این جهان بی‌وفا را بر گزیدو بد گزید
لاجرم بر دست خویش ار بد گزید او خود گزید
هر که دنیا را به نادانی به برنائی بخورد
خورد حسرت چون به رویش باد پیری بروزید
گشت بدبخت جهان و شد به نفرین و خزی
هر که او را دیو دنیا جوی در پهلو خزید
دیو پیش توست پیدا، زو حذر بایدت کرد
چند نالی تو چو دیوانه ز دیو ناپدید
گر مکافات بدی اندر طبیعت واجب است
چون تو از دنیا چریدی او تو را خواهد چرید
بس بی‌آراما که بستد زو بی‌آرامی جهان
تا بیارامید و خود هرگز زمانی نارمید
گر همیت امروز بر گردون کشد غره مشو
زانکه فردا هم به آخرت او کشد که‌ت بر کشید
آن ده و آن گوی ما را که‌ت پسند آید به دل
گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید
چون نخواهی که‌ت ز دیگر کس جگر خسته شود
دیگران را خیره خیره دل چرا باید خلید
ور بترسی زانکه دیگر کس بجوید عیب تو
چشمت از عیب کسان لختی بیاید خوابنید
مر مرا چون گوئی آنچه‌ت خوش نیاید همچنان؟
ور بگوئی از جواب من چرا باید طپید؟
خار مدرو تا نگردد دست و انگشتت فگار
از نهال و تخم تتری نی شکر خواهی چشید؟
برگزین از کارها پاکیزگی و خوی نیک
کز همه دنیا گزین خلق دنیا این گزید
نیکخو گفته‌است یزدان مر رسول خویش را
خوی نیک است ای برادر گنج نیکی را کلید
گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانت را
پس بباید دل ز ناپاکان و بی‌باکان برید
چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی
گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید؟
پرت از پرهیز و طاعت کرد باید، کز حجاز
جعفر طیار بر علیا بدین طاعت پرید
بررس از سر قران و ، علم تاویلش بدان
گر همی زین چه به سوی عرش بر خواهی رسید
تا نبینی رنج و، ناموزی زدانا علم حق
کی توانی دید بی‌رنج آنچه نادان آن ندید
صورت علمی تو را خود باید الفغدن به جهد
در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید
در جهان دین بر اسپ دل سفر بایدت کرد
گر همی خواهی چریدن، مر تو را باید چمید
گر چه یزدان آفریند مادر و پستان و شیر
کودکان را شیر مادر خود همی باید مکید
گر طعام جسم نادان را همی خری به زر
مر طعام جان دانا را به جان باید خرید
لذت علمی چو از دانا به جان تو رسید
زان سپس ناید به چشمت لذت جسمی لذیذ
جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی
تا دلت پر لهو و مغزت پر خمار است از نبید
راحت روح از عذاب جهل در علم است ازانک
جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید
از نبید آمد پلیدی‌ی جهل پیدا بر خرد
چون بود مادر پلید، ناید پسر زو جز پلید
از ره چشم ستوری منگر اندر بوستان
ای برادر تا بدانی زرد خار از شنبلید
کام را از گرد بی‌باکی به آب دین بشوی
تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید
چون نیندیشی که حاجات روان پاک را
ایزد دانا در این صندوق خاکی چون دمید؟
وین بلند و بی‌قرار و صعب دولاب کبود
گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید؟
راز ایزد این پردهٔ کبود است، ای پسر،
کس تواند پردهٔ راز خدائی را درید؟
گر تو گوئی «چون نهان کرد ایزد از ما راز خویش؟»
من چه گویم؟ گویم «از حکم خدای ایدون سزید»
راز یزدان را یکی والا و دانا خازن است
راز یزدان را گزافه من توانم گسترید؟
ابر آب زندگانی اوست، من زنده شدم
چون یکی قطره زابرش در دهان من چکید
خازن علم قران فرزند شیر ایزد است
ناصبی گر خر نباشد زوش چون باید رمید؟