قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶

ز بند آز بجز عاقلان نرسته‌ستند
دگر به تیغ طمع حلق خویش خسته‌ستند
طمع ببر تو ز بیشی که جمله بی طمعان
ز دست بند ستمگاره دهر جسته‌ستند
گوزن و گور که استام زر نمی‌جویند
زقید و بند و غل و برنشست رسته‌ستند
و گر بر اسپ ستام است، لاجرم گردنش
چو بندگان ذلیل و حقیر بسته‌ستند
پراپرند زطمع بازو، جغدکان بی‌رنج
نشسته‌اند ازیشان طمع گسسته‌ستند