قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱

ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش
وز عمر و جهان بهرهٔ خود کرده فراموش
هر گه که همیشه دل تو بیهش و خفته است
بیدار چه سود است تو را چشم چو خرگوش؟
این دهر نهنگ است، فرو خواهد خوردنت
فتنه چه شدی خیره تو بر صورت نیکوش؟
بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار
بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش
باغی که بد از برف چو گنجینه نداف
بنگرش به دیبای مخلق شده چون شوش
وین کوه برهنه شده را باز نگه کن
افگنده پرندین سلبی بر کتف و دوش
بربسته گل از ششتری سبز نقابی
و آلوده به کافور و به شنگرف بناگوش
بر عالم چشم دل بگمار به عبرت
مدهوش چرا مانده‌ای ای مدبر بی‌هوش؟
در باغ پدید آمد مینوی خداوند
بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش
بنگر که چه گویدت همی گنبد گردان
گفتار جهان را به ره چشمت بنیوش
گویندهٔ خاموش بجز نامه نباشد
بشنو سخن خوب ز گویندهٔ خاموش
گویدت همی: گر چه دراز است تو را عمر
بگذشته شمر یکسره چون دوش و پرندوش
دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را
بر چیز فنائی مده، ای غافل، و مفروش
این عاریتی تن عدوی توست عدو را
دانا نگرد خیره چنین تنگ در آگوش
ور عاریتی باز ستاندت تو رخ را
بر عاریتی هیچ مه بخراش و مه بخروش
از میش تن خویش به طاعت چو خردمند
در علم و عمل فایدهٔ خویش همی دوش
زین خانهٔ الفنج و زین معدن کوشش
بر گیر هلازاد و مرو لاغر و دریوش
پرهیز همی ورز، در الفغدن دانش
دایم ز ره چشم و ره گوش همی کوش
با طاعت و با فکرت خلوت کن ازیراک
مشغول شده ستند سفیهان به خلالوش
در طاعت بی‌طاقت و بی‌توش چرائی؟
ای گاه ستمگاری با طاقت و با توش!
چون بر تو هوای دل تو می‌بکشد تیر
در پیش هوا تو ز ره صبر فرو پوش
تو جوشن دین پوش، دل بی‌خردت را
بگداخته شو، گو، ز ره دیده برون جوش
در معده‌ت بر جان تو لعنت کند امشب
نانی که به قهر از دگری بستده‌ای دوش
تو گردنت افراخته وان عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش
هر چند تو را نوش کند جاهلی آتش
بر خیره مخور، کاتش هرگز نشود نوش
ای حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی
در پیش خداوند، سوی حجت کن گوش