قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲

جوانی شد، او را فراموش کن
سر ناتوانی در آگوش کن
تو را چند گه تن وشی پوش بود
کنون چند گه جان‌وشی پوش کن
اگر دیبهٔ جان همی بایدت
خرد تار و پود سخن هوش کن
ز نادیدنی چشمها کور ساز
ز بیهوده‌ها گوش مدهوش کن
به دل باش بیدار و خفته به چشم
بشو خویشتن ضد خرگوش کن
ز گفتار خیر و به دیدار حق
زبان عسکر و چشمها شوش کن
ز چهرت بخوان آنچه یزدان نبشت
نبشت شیاطین فراموش کن
ز حکمت خورش جوی مرجانت را
دلت معده ساز و دهن گوش کن
ز دین حکمت آموز و بقراط را
به اندک سخن گنگ و خاموش کن
خلالوش جویان دین بی‌هش‌اند
تو بی‌هوش را در خلالوش کن
اگر نوش تو زهر کرد این فلک
به دانش تو زهر فلک نوش کن
وگر دوشت از تو به غفلت بجست
بکوش و ز امشب یکی دوش کن