قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود غزنوی

شبی گذاشته‌ام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار
شبی که اول آن شب شراب بود و سرود
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار
نه شرم آنکه ز اول به کف نیاید دوست
نه بیم آنکه به آخر تباه گردد کار
میی بدست من اندر، چو مشکبوی گلاب
بتی به پیش من اندر، چو تازه‌روی بهار
بتی که خانه بدو چون بهار بود و نبود
شگفت، ازیرا کز بت کنند خانه بهار
به جعدش اندر سیصد هزار پیچ و گره
به جای هر گره او شکنج و حلقه هزار
بتی که چشم من از بس نگار چهرهٔ او
نگارخانه شد، ار چه پدید نیست نگار
ز حلقه‌های سیه زلفش ار بخواستمی
نماز بام زره کرده بودمی بسیار
برابر دو رخ او بداشتم می سرخ
ز شرم دو رخ او زرد گشت چون دینار
چو شب دو بهره گذشت، از دو گونه مست شدم
یکی ز باده و دیگر ز عشق باده‌گسار
نشان مستی در من پدید بود و بتم
همی‌نمود به چشم سیه نشان خمار
چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود
ز خواب کرد مرا ماهروی من بیدار
به نرم نرم همی‌گفت روز روشن شد
اگر بخسبی ترسم که بگذرد گه بار
به شادکامی شب را گذاشتی برخیز
به خدمت ملک شرق روز را بگذار
مرا به خدمت خسرو همی‌فرستد دوست
که گویدم که چنین بت مخواه و دوست مدار؟
به روی ماند گفتار خوب آن مهروی
فریش روی بدان خوبی و بدان گفتار
بر من آن بت بازار نیکوان بشکست
کجا چنان بت باشد؟ که را بود بازار؟
گر او عزیزتر از دیده نیست در دل من
نعوذبالله نزدیک میر بادم خوار
امیر عادل باذل، محمد محمود
که حمد و محمدت آنجاست کو بود هموار
بلند نام همام از بلند نام گهر
بزرگوار امیر از بزرگوار تبار
سخاوت و کرمش را پدید نیست قیاس
فضایل و هنرش را پدید نیست شمار
ز نامور پدر آموخته‌ست فضل و هنر
چنانکه از گهر آموخته‌ست شیر شکار
همیشه تا دل آزادمرد جای وفاست
چنانکه هست صدف جای لؤلؤ شهوار
امیر عالم عادل به کام خویش زیاد
ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار
گهی به تیغ ستانندهٔ فراخ جهان
گهی به تیر گشایندهٔ بلند حصار
نصیب او طرب و عیش زین مبارک عید
نصیب دشمن او، ویل و وای و نالهٔ زار