شمارهٔ ۱۴۷ - مطلع دوم

ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم
یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل
کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم
عید منی و شادی می‌بینم از هلالت
دیوانه‌ام که جز تو مه‌پیکری ندارم
عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد
زان است کز غم تو پا و سری ندارم
خاقانیم به جان بند در ششدر فراقت
مهره کجا نهم که گشاد دری ندارم
شروان سراب وحشت، من تشنه بیژن آسا
جز درگه تهمتن آبش‌خوری ندارم
سردار تاجداران هست آفتاب و دریا
نیلوفرم که بی‌او نیل و فری ندارم
محمود همت آمد، من هندوی ایازش
کز دور دولتش به دانش خری ندارم
جان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمان
کان بحر دست را به زین عنبری ندارم
یاجوج ظلم بینم والا سداد رایش
از بهر سد انصاف اسکندری ندارم
او هود ملت آمد بر عادیان فتنه
الا سپاه خشمش من صرصری ندارم
نامردم ار ز جعفر برمک به یادم آید
هر فضله‌ای از آنها چون جعفری ندارم
لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم
بطریق دید رویش گفتا که در همه روم
از قیصران چنان تو دین‌گستری ندارم
نسطور دید آیت مسطور در دل او
گفت از حواریان چو تو حق‌پروری ندارم
ملکای این سیاست فرمانش دید گفتا
در قبضهٔ مسیح چو تو خنجری ندارم
یعقوب این فراست دورانش دید گفتا
بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم
اسقف ثناش گفتا جز تو به صدر عیسی
بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم
مریم دعاش گفت که چون نصرت تو دیدم
از همت یهودی غم خیبری ندارم
عیسی بگفت دست فروکن به فرق امت
کن فرق را ز دست تو به افسری ندارم
مهدی که بیند آتش شمشیر شاه گوید
دجال را به تودهٔ خاکستری ندارم
کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم
گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم
برجیس جاثلیق که انجیل دارد از بر
گفت از مدایح تو برون دفتری ندارم
بهرام کاسقفی است به زنار هرقلی در
گفت از ظلال تیغش به مغفری ندارم
خورشید کوست قبلهٔ ترسا و جفت عیسی
گفت از ملوک روم چو تو صفدری ندارم
ناهید زخمه پرور ناقوس کوب انجم
گفت از سماع مادح تو به زیوری ندارم
تیری که سوخته است ز قندیل دیر عیسی
گفت از جمال مدح تو به مخبری ندارم
ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در
گفت از محیط دست تو به معبری ندارم
عدل یتیم مانده ز پور قباد گفتا
کز تیغ فتح زایت به مادری ندارم
ملک عقیم گشته ز آل یزید گفتا
کز نفس دین طراز تو به حیدری ندارم
گرزش چو لاله بر درد البرز را و گوید
کافلاک را به گنبدهٔ نستری ندارم
رایات او چو دید نقیب بهشت گفتا
زین راست‌تر به باغ بقا عرعری ندارم
شمشیر اوست شاه ظفر ز آن به چرخ گوید
کالا بنات نعش تو هم بستری ندارم
توقیع او چو یافت رقیب سروش گفتا
هر عجم ازین حروف کم از عبهری ندارم
ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت
بی‌آستان تو دل بر کشوری ندارم
وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر
شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم
بر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم
در چشم و دل کم از تبت و ششتری ندارم
شروان به همت تو چو بغداد و مصر بینم
زان نیل و دجله پیش کفت فرغری ندارم
من شهربند لطف توام نه اسیر شروان
کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم
شروان به دولت تو خود خیروان شد اما
من خیروان ندیدم الا شری ندارم
حرمت برفت حلقهٔ هر درگهی نکوبم
کشتی شکست منت هر لنگری ندارم
آنم که گر فلک به فریدونیم نشاند
برگ سپاس بردن ز آهنگری ندارم
بالله که گر به تیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم
آن آهنم که تیغ تو را شایم از نکوئی
ریم آهنی نه‌ام که ز خود جوهری ندارم
در طاق صفهٔ تو چو بستم نطاق خدمت
جز در رواق هفت فلک منظری ندارم
در سایهٔ قبولت باد جهان نیارم
بر کوههٔ ثریا عقد ثری ندارم
جان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گیرد
آن روز کز در تو نسیم هری ندارم
جویم رضات شاید گر دولتی نجویم
دارم مسیح گرچه سم خری ندارم
بینم محیط شاید گر قطره‌ای نبینم
دارم اثیر زیبد گر اخگری ندارم
بر من درت گشاید درهای آسمان را
زین در نگردم ایرا زین به دری ندارم
پرگار نیستم که سر کژرویم باشد
کز راستی بجز صفت مسطری ندارم
دانم که نیک دانی دانند دشمنان هم
کامروز در جهان به سخن هم‌سری ندارم
در بابل سخن منم استاد سحر تازه
کز ساحران عهد کهن همبری ندارم
شطرنجی ثنای توام قائم زمانه
کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم
ور ز آبنوس روز و شبم لشکری برآید
جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم
افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت
عذر آورد که بهتر زین دختری ندارم
مرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران
کالا سزای دانهٔ تو ژاغری ندارم
دارم دل عراق و سر مکه و پی حج
درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم
طاووس بوده‌ام به ریاض ملوک وقتی
امروز پای هست مرا و پری ندارم
اینجا چو چشم سعتریانم نماند آبی
چون سعتری نمک و سعتری ندارم
چندان بمان که چشمهٔ خورشید دم بر آرد
کالا به چشمه سار عدم خاوری ندارم
یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیدهٔ رضای تو به یاوری ندارم