قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - من در مرنجم و سخن من به قیروان

مقصور شد مصالح کار جهانیان
بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان
در حبس و بند نیز ندارندم استوار
تا گرد من نگردد ده تن نگاهبان
هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من
بایکدگر دمادم گویند هر زمان:
خیزید و بنگرید نباید به جادویی
او از شکاف روزن پرد بر آسمان!
هین برجهید زود که حیلت گریست او
کز آفتاب پل کند از باد نردبان!
البته هیچکس بنیندیشد این سخن
کاین شاعر مخنث خود کیست در جهان
چون برپرد ز روزن و چون بگذرد ز سمج؟
نه مرغ و موش گشته‌ست این خام قلتبان
با این دل شکسته و با دیدهٔ ضعیف
سمجی چنین نهفته و بندی چنین گران،
از من همی هراسند آنان که سال‌ها
ز ایشان همی هراسد در کار، جنگوان
گیرم که ساخته شوم از بهر کارزار
بیرون جهم ز گوشهٔ این سمج ناگهان،
با چند کس برآیم در قلعه؟ گرچه من
شیری شوم دژ آگه و پیلی شوم دمان
پس بی‌سلاح جنگ چگونه کنم مگر
مر سینه را سپر کنم و پشت را کمان؟
زیرا که سخت گشته‌ست از رنج انده این
چونان که چفته گشته‌ست از بار محنت آن
دانم که کس نگردد از بیم گرد من
زین گونه شیرمردی من چون شود عیان؟!
جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است
یارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان
در حال خوب گردد حال من ار شود
بر حال من دل ثقةالملک مهربان
خورشید سرکشان جهان طاهرعلی
آن چرخ با جلالت و آن بحر بیکران
ای آن جوان که چون تو ندیده است چرخ پیر
یار است رای پیر ترا دولت جوان
هر کو فسون مهر تو بر خویشتن دمد
ز آهنش ضمیران دمد از خار ارغوان
باجوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار
با زخم هیبت تو چه سندان چه پرنیان
دارد سپهر خواندهٔ مهر ترا به ناز
ندهد زمانه راندهٔ کین ترا امان
بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک
پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان
یک پایه دولت تو نگشته است هیچ چرخ
یکروزه بخشش تو ندیده است هیچ کان
گرید همی نیاز جهان از عطای تو
خندد همی عطای تو بر گنج شایگان
نه چرخ را خلاف تو کاری همی رود
نه ملک را ز رای تو رازی بود نهان
پیوسته تیره و خجل است ابر و آفتاب
زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان
جاه ترا سعادت چون روز را ضیا
عزم ترا کفایت چون تیغ را فسان
گر نه ز بهر نعمت بودی، بدان درست
از فصل‌های سال نبودی ترا خزان
از بهر دیده و دل بدخواه تو فلک
سازد همی حسام و طرازد همی سنان
بیمت چو تیغ سر بزند دشمن ترا
گر چون قلم نبندد پیشت میان به جان
از تو قرین نصرت و اقبال دولت است
ملک علاء دولت و دین صاحب قران
والله که چشم چرخ جهاندیده هیچ وقت
چون من ندیده بنده و چون تو خدایگان
ای بر هوات خلق همه سود کرده، من
بر مایهٔ هوات چرا کرده‌ام زیان؟
اندر ولوع خدمت خویش اعتقاد من
دانی همی و داند یزدان غیبدان
چون بلبلان نوای ثناهای تو زدم
تا کرد روزگار مرا اندر آشیان
آن روی و قد بوده چو گلنار و ناروان
با رنگ زعفران شد و با ضعف خیزران
اندر تنم ز سرما بفسرد خون تن
بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان
آکنده دل چو نار ز تیمار و هر دو رخ
گشته چو نار کفته ز اشک چو ناردان
تا مر مرا دو حلقهٔ بنده است بر دو پای
هست این دو دیده گویی از خون دو ناودان
بندم همی چه باید کامروز مرمرا
بسته شود دو پای به یک تار ریسمان
چون تار پرنیان تنم از لاغری و من
مانم همی به صورت بی‌جان پرنیان
چندان دروغ گفت نشاید، که شکر هست
از روی مهربانی نز روی سوزیان
در هیچ وقت بی‌شفقت نیست کوتوال
هر شب کند زیادت بر من دو پاسبان
گوید نگاهبانم: گر بر شوی به بام
در چشم کاهت افتد از راه کهکشان!
در سمج من دکانی چون یک بدست نیست
نگذاردم که هیچ نشینم بر آن دکان
این حق بگو چگونه توانم گزاردن
کاین خدمتم کنند همیدون به رایگان!
دردا و اندها که مرا چرخ دزدوار
بی‌آلت و سلاح بزد راه کاروان
چون دولتی نمود مرا محنتی فزود
بی‌گردن ای شگفت نبوده است گرد ران
من راست خود بگویم، چون راست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان
بودم چنان که سخت به اندام کارها
راندم همی به دولت سلطان کامران
بر کوه رزم کردم و در بیشه صف درید
در حمله بر نتافتم از هیچ کس عنان
هر هفت روز کردم جنگی، به هفت روز
در قصه‌ها نخواندم جز جنگ هفتخوان
اقبال شاه بود و جوانی و بخت نیک
امروز هرچه بود همه شد خلاف آن
در روزگار جستم تا پیش من بجست
در روزگار جستن کاری است کالامان
گردون هزار کان ستد از من به جور وقهر
هرچه آن ز وی بیافته بودم یکان یکان
اکنون در این مرنجم در سمج بسته در
بر بند خود نشسته چو بر بیضه ماکیان
رفتن مرا ز بند به زانوست یا به دست
خفتن چو حلقه‌هاش نگون است یا ستان
در یک درم ز زندان با آهنی سه من
هر شام و چاشت باشم در یوبهٔ دونان
سکباجم آرزو کند و نیست آتشی
جز چهره‌ای به زردی مانند زعفران
نی نی نه راست گفتم کز ابر جود تو
در سبز مرغزارم و در تازه بوستان
خواهم همی که دانم با تو، به هیچ وقت
گویی همی دریغ که باطل شود فلان؟
آری به دل که همچو دگر بندگان نیک
مسعود سعد خدمت من کرد سالیان؟
این گنبد کیان که بدین گونه بی‌گناه
برکند و بر کشفت مرا بیخ و خانمان
معذور دارمش که شکایت مرا ز تست
نه بود و هست بندهٔ تو گنبد کیان؟
ور روزگار کرد نه او هم غلام تست؟
از بهر من بگوی مر او را که هان و هان!
مسعود سعد بندهٔ سی ساله من است
تو نیز بندهٔ منی این قدر را بدان
کان کس که بندگی کندم کی رضا دهم
کو را به عمر محنتی افتد به هیچ سان
ای داده جاه تو به همه دولتی نوید
ای کرده جود تو به همه نعمتی ضمان
در پارسی و تازی،در نظم و نثر کس
چون من نشان نیارد گویا و ترجمان
بر گنج و بر خزینهٔ دانش ندیده‌اند
چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان
آنم که بانگ من چو به گوش سخن رسد
اندر تن فصاحت گردد روان روان
من در شب سیاهم و نام من آفتاب
من در مرنجم و سخن من به قیروان
جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا
جز تو که را رسد به بزرگی من گمان
آرایشی بود به ستایشگری چو من
در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان
ای آفتاب روشن تابان روزگار
کرده است روزگار فراوانم امتحان
گرچه ز هیچ حبس ندیدم من این عنا
نه هیچ وقت خوانده‌ام از هیچ داستان
معزول نیست طبع من از نظم اگرچه هست
معزول از نوشتن این گفته‌ها بنان
چون نیست بر قلمدان دست مرا سبیل
باری مرا اجازت باشد به دوکدان!
تا دولت است و بخت که دل‌ها از آن و این
همواره تازه باشد و پیوسته شادمان
هر ساعتی ز دولت شمعی دگر فروز
هر لحظه‌ای ز بخت نهالی دگر نشان
تا فرخی بپاید در فرخی بپای
تا خرمی بماند در خرمی بمان
از هرچه خواستند بدادی تو داد خلق
اکنون تو داد خویش ز دولت همی ستان
بنیوش قصهٔ من و آن گه کریم وار
بخشایش آر بر من بدبخت گم نشان
تا شکر گویمت ز دماغی همه خرد
تا مدح خوانمت به زبانی همه بیان
چون شکر من تو نشنوی از هیچ شکر گو
چون مدح من تو نشنوی از هیچ مدح خوان
تا در دهان زبان بودم در زبان مرا
آرم زبان به شکر و ثنای تو در دهان
و آن گه که بی‌ثنای تو باشد زبان من
اندر جهان چه فایده دارد مرا زبان؟
ای باد نوبهاری ای مشکبوی باد
این مدح من بگیر و به آن آستان رسان
بوالفتح راوی آن که چو او نیست این مدیح
یا در سراش خواند یا نه به وقت خوان
دانم که چون بخواند احسنت‌ها کنند
قاضی خوش حکایت و لؤلؤی ساربان