غزل شمارهٔ ۲۷

یارب چه بلا که عشق یارست
زو عقل به درد و جان فکارست
دل برد و جمال کرد پنهان
فریاد که ظلم آشکارست
گر جان منست ازو به جانم
من هیچ ندانم این چکارست
ناید بر من خیال او هیچ
وین هم ز خلاف روزگارست
کارم چو نگار نیست با او
زان بر رخ من ز خون نگارست
زو هیچ شمار برنگیرم
زیرا که جفاش بی‌شمارست