غزل شمارهٔ ۷۴

دلم را انده جان می‌ندارد
چنان کاید جهانی می‌گذارد
حدیث عشق باز اندر فکندست
دگر بارش همانا می‌بخارد
چه گویم تا که کاری برنسازد
چه سازم تا که رنگی برنیارد
چه خواهد کرد چندین غم ندانم
که جای یک غم دیگر ندارد
به زاری گفتمش در صبر زن دست
اگر عشقت به دست غم سپارد
مرا گفتا ترا با کار خود کار
مسلمان، مردم این را دل شمارد
بنامیزد دلم در منصب عشق
به آیین شغلهایی می‌گذارد