قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح ناصرالدین ابوالفتح

صبا به سبزه بیاراست دار دنیی را
نمونه گشت جهان مرغزار عقبی را
نسیم باد در اعجاز زنده کردن خاک
ببرد آب همه معجزات عیسی را
بهار در و گهر می‌کشد به دامن ابر
نثار موکب اردیبهشت و اضحی را
مذکران طیورند بر منابر باغ
ز نیم شب مترصد نشسته املی را
چمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنش
طلوع داده به یک شب هزار شعری را
چه طعن‌هاست که اطفال شاخ می‌نزنند
به گونه گونه بلاغت بلوغ طوبی را
کجاست مجنون تا عرض داده دریابد
نگارخانهٔ حسن و جمال لیلی را
خدای عز و جل گویی از طریق مزاج
به اعتدال هوا داده جان مانی را
صبا تعرض زل بنفشه کرد شبی
بنفشه سر چو درآورد این تمنی را
حدیث عارض گل درگرفت و لاله شنید
به نفس نامیه برداشت این دو معنی را
چو نفس نامیه جمعی ز لشکرش را دید
که پشت پای زدند از گزاف تقوی را
زبان سوسن آزاد و چشم نرگس را
خواص نطق و نظر داد بهر انهی را
چنانکه سوسن و نرگس به خدمت انهی
مرتبند چه انکار را، چه دعوی را
چنار پنچه گشاده است و نی کمر بسته است
دعا و خدمت دستور و صدر دنیی را
سپهر فتح ابوالفتح آنکه هست ردای
ز ظل رایت فتحش سپهر اعلی را
زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت
مثر ید بیضاست دست موسی را
نموده عکس نگینت به چشم دشمن ملک
چنانکه عکس زمرد نموده افعی را
ز کنه رتبت تو قاصر است قوت عقل
بلی ز روز خبر نیست چشم اعمی را
قصور عقل تصور کند جلالت تو
اساس طور تحمل کند تجلی را
به خاکپای تو صد بار بیش طعنه زدست
سپهر تخت سلیمان و تاج کسری را
روایح کرمت با ستیزه‌رویی طبع
خواص نیشکر آرد مزاح کسنی را
حرارت سخطت با گران رکابی سنگ
ذبول کاه دهد کوههای فربی را
دو مفتی‌اند که فتوی امر و نهی دهند
قضا و رای تو ملک ملک تعالی را
بهر چه مفتی رایت قلم به دست گرفت
قضا چو آب نویسد جواب فتوی را
تبارک‌الله معیار رای عالی تو
چو واجبست مقادیر امر شوری را
هر آن مثال که توقیع تو بر آن نبود
زمانه طی نکند جز برای حنی را
ز غایت کرم اندر کلام تو نی نیست
در اعتقاد تو ضد است نون مگر یی را
به هیچ لفظ تو نون هم به یی نپیوندد
وجود نیست مگر در ضمیر تو نی را
به بارگاه تو دایم به یک شکم زاید
زمانه صوت سؤال و صدای آری را
وجود بی‌کف تو ننگ عیش بود چنان
که امن و سلوت می‌خواند من و سلوی را
وجود جود تو رایج فتاد اگرنه وجود
به نیمه باز قضا می‌فروخت اجری را
زهی روایح جودت ز راه استعداد
امید شرکت احیا فکنده موتی را
چو روز جلوهٔ انشاد راوی شعرم
به بارگاه درآرد عروس انشی را
به رقص درکشد اندر هوای بارگهت
هوای مدح تو جان جریر و اعشی را
اگرچه طایفه‌ای در حریم کعبهٔ ملک
ورای پایهٔ خود ساختند ماوی را
به پنج روز ترقی به سقف او بردند
چو لات و عزی اطراف تاج و مدری را
شکوه مصطفویت آخر از طریق نفاذ
ز طاقهاش درافکند لات و عزی را
طریق خدمت اگر نسپرند باکی نیست
زمانه نیک شناسد طریق اولی را
ز چرخ چشمهٔ تیغ تو داشتن پر آب
ز خصم نایژهٔ حلق بهر مجری را
ز باس کلک تو شمشیر فتنه باد چنان
که تیغ بید نماید به چشم خنثی را
همیشه تا که به شمشیر و کلک نظم دهند
به گاه خشم و رضا خوف را و بشری را
ترا عطیهٔ عمری چنانکه هیلاجش
کند کبیسهٔ سالش عطای کبری را