قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در صفت خزان و مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر

روز می خوردن و شادی و نشاط و طربست
ناف هفته است اگر غرهٔ ماه رجبست
برگ‌ریزان به همه حال فرو باید ریخت
به قدح آنچه از او برگ و نوای طربست
مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت
چکند نامیه عنین و طبیعت عزبست
دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی
مدنی شد که بر آونگ سرش در کنبست
موی بر خیک دمیده ز حسد تیغ زنست
تا به خلوت لب خم بر لب بنت‌العنبست
گرنه صراف خزان کیسه‌فشان رفت ز باغ
چون چمن‌ها ز ذهابش همه یکسر ذهبست
این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خوید
گفتی آهوبره میناسم و بیجاده لبست
یارب الماس لبش باز که کرد و شبه سم
بینی این گنبد فیروه که چون بلعجبست
این همان سکنه و صحراست که گفتی ز سموم
تربت آن خزف و رستنی این حطبست
خیز از سعی دخان بین و ز تاثیر بخار
تا در این هر دو کنون چند رسوم عجبست
روزن این همه پر ذرهٔ زرین زره است
عرصهٔ آن همه پر پشهٔ سیمین سلبست
لمعه در سکنهٔ کانون شده بر خود پیچان
افعی کاه‌ربا پیکر مرجان عصبست
دود حلقه شده بر سطح هوا خم در خم
سطرهاییست که مکتوب بنان لهبست
شعلهٔ آتش از این روی که گفتم گویی
در مقادیر کتابت قلم منتجبست
هر زمان لرزه بر آب شمر افتد مگرش
در مزاج از اثر هیبت دستور تبست
صاحب عادل ابوالفتح که در جنبش فتح
جنبش رایت عالیش قویتر سببست
طاهر آن ذات مطهر که سپهرش گوید
صدر طاهر گهر و صاحب طاهر نسبست
آنکه در شش جهت از فضلهٔ خوان کرمش
هیچ دل نیست که از آز در آن دل کربست
وانکه در نه فلک ار برق کمالی بجهد
همه از بارقهٔ خاطر او مکتسبست
ساحت بارگهش مولد ملک عجمست
عدل فریادرسش داور دین عربست
ضبط ملک فلک اندیشه همی کرد شبی
زانشب اوراد مقیمان فلک قد وجبست
صاحبانه ملکا، هم نه چرا زانکه ترا
مدحت از حرف برونست چه جای لقبست
نام سلطان نه بدانست که تا خوانندش
بل برای شرف سکه و فخر خطبست
گوشهٔ بالش تو چیست کله گوشهٔ ملک
وندرو هم ز نسب رفعت و هم از حسبست
مسندت برتر از آنست که در صد یک از آن
چرخ را گنج تمنا و مجال طلبست
غرض از کون تو بودی که ز پروردن نخل
گرچه از خار گذر نیست غرض هم رطبست
آسمان دگری زانکه به همت جنبی
جنبش چرخ نه از شهوت و نه از غضبست
مه به نعل سم اسب تو تشبه می‌کرد
خاک فریاد برآورد که ترک ادبست
گرد جیش تو بشد بر همه اعضاش نشست
تاکه اجرب شد وانک همه سالش جربست
چرخ چون گوز شکستست از آن روی که ماه
چهره چون چهرهٔ بادام از آن پر ثقبست
خصم اگر لاف تقابل زند از روی حسد
حق شناسد که که بوالقاسم و که بولهبست
ور مقابل نهمش نیز به یک وجه رواست
تو چو خورشید به راس او چو قمر در ذنبست
رتبت شرکت قدرش نشود لازم ازآنک
دار او از خشب و تخت تو هم از خشبست
آخر از رابطهٔ قهر کجا داند شد
سرعت سیر نفاذت نه به پای هربست
ور کشد سد سکندر به مثل گرد بقاش
این مهندس که در افعال ورای تعبست
عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ
رد تیغش نه به اندازهٔ درع قصبست
همه در ششدر عجزند و ترا داو به هفت
ضربه بستان و بزن زانکه تممی ندبست
تاکه تبدیل بد و نیک به سال و به مهست
تاکه ترتیب مه و سال به روزست و شبست
بی‌تو ترتیب شب و روز و مه و سال مباد
که ز سر جملهٔ آن مدت تو منتخبست
به می و مطرب خوش‌نغمه شعف بیش نمای
که ز انصاف تو اقطار جهان بی شغبست