قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح صاحب جلال الدین احمد مخلص

ای رایت دولت ز تو بر چرخ رسیده
وی چشم وزارت چو تو دستور ندیده
بر پایهٔ تو پای توهم نسپرده
بر دامن تو دست معالی نرسیده
با قدر تو اوج زحل از دست فتاده
با کلک تو تیر فلک انگشت گزیده
در نظم جهان هرچه صریر قلمت گفت
از روی رضا گوش قضا جمله شنیده
اعجاز تو در شرع وزارت نه به حدیست
کز خلق بمانند یکی ناگرویده
ای مردم آبی شده بی‌باس تو عمری
در دیدهٔ احرار جهان مردم دیده
دی خانه فروش ستم آنرا که برانداخت
انصاف تو امروز به جانش بخریده
از خنصر چپ عقد ایادیت گرفته
اطفال در آن عهد که ابهام مکیده
آرام زمین بر در حزم تو نشسته
تعجیل زمان در ره عزم تو دویده
تخم غرض بخت تو بر خاره برسته
مرغ عمل خصم تو از بیضه پریده
بر خاک درت ملک گویی که از آرام
طفلی است در آغوش رقیبی غنویده
درکام جهان آب شد از تف ستم خشک
جز آب حیات از سر کلکت نچکیده
گردون که یکی خوشه چنش ماه نو آمد
تا سنبله از خرمن اقبال تو چیده
آنجا که گران گشت رکاب سخط تو
از بوالعجبی فتنه عنان باز کشیده
بی‌آب رخ طالع مه‌پرور تو ماه
تا عهد تو چون ماهی بی‌آب طپیده
پشتی شده در نیک و بد ابنای جهان را
هر پشت که در صدر تو یک روز خمیده
دندان خزان کند بر آن شاخ که بر وی
یکبار نسیمی ز رضای تو وزیده
زنبور خزر فضلهٔ لطف تو سرشته
آهوی ختن کشتهٔ خلق تو چریده
در عهد نفاذ تو ز پستان پلنگان
آهو بره در خواب‌ستان شیر مکیده
شیر فلک آن شیر سراپردهٔ دوران
در مرتبه با شیر بساطت نچخیده
می‌بینم از این مرتبه خورشید فلک را
چون شبپره در سایهٔ حفظ تو خزیده
بدخواه تو چون کرم بریشم کفن خویش
از دوک زبان بر سرو بر پای تنیده
بر چرخ ممالک ز شهاب قلم تست
بر یکدگر افتاده دو صد دیو رمیده
کورا که تب و لرزه‌اش از بیم تو دارد
یک چاشنی از شربت قهر تو چشیده
غور تو نه بحریست کزو عبره توان کرد
گیرم که جهان پر شود از خیک دمیده
تو در چمن دولت و در باغ وزارت
چون ابر خرامیده و چون سرو چمیده
دیروز به جای پدر و جد تو بودست
مسعود علی آن دو ملک‌شان بگزیده
امروز اگر نوبت ایشان به تو آمد
نشگفت عطاییست سزاوار و سزیده
تا تار شب و روز چنان نیست کز ایشان
سهم رسن پیسه خورد مار گزیده
خصم تو چو شب باد همه جای سیه‌روی
وز حادثه چون صبح دوم جامه دریده
رخسار چو آبی ز عنا گرد گرفته
دل در برش از نایبه چون نار کفیده
هر ساعتش از غصه گلی تازه شکفته
وان غصه چو خارش همه در دیده خلیده