غزل شمارهٔ ۲۱۶

اگر جان را حجاب تن ز پیش کار برخیزد
ز خواب هجر چشم دل به روی یار برخیزد
تنم برخیزد، ار گویی، ز بند جان به آسانی
ولی از بند عشق او دلم دشوار برخیزد
به سر سیم طبیبانش فرستیم و به جان تحفه
ز سرسام فراق او گر آن بیمار برخیزد
سرم بر آستان او ، چوبینی برمدار او را
کزان خاک او ندارد سر که بی‌دیدار برخیزد
گلی بیخار میجستم ز باغ وصل او پنهان
به قصد من چه دانستم که چندین خار برخیزد؟
به روی خود چو در بندم در آمد شد مردم
دلم را فتنه و شور از در و دیوار برخیزد
اگر زاری کند جانم به عشق او، مرنجانم
بنه عذری چو می‌دانی که عاشق‌وار برخیزد
خود از آیین بدمهران این منزل عجب دارم
که بار افتاده‌ای این جا ز زیر بار برخیزد
میان این خریداران به دور عنبر زلفش
ستم برنافه‌ای باشد که از تاتار برخیزد
اگر بر دستبوس او نباشد، اوحدی دستت
ز پایش بوسه‌ای بستان، که کار از کار برخیزد