غزل شمارهٔ ۴۰۱

شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالای چو تیر
خسروان را جای تشویشست ازان اقلیم گیر
بردمش پیش امیری، تا بخواهم داد ازو
چون بدید او را، ز من آشفته دل‌تر شد امیر
هر دبیری را که فرمایم نبشتن نامه‌ای
پیش او جز شرح حال خویش ننویسد دبیر
آن تن همچون خمیر سیم و آن موی دراز
کرد باریکم چو مویی کش برآرند از خمیر
میل عاشق چون کند دلبر؟ چو نپسندد ر قیب
داد مسکین کی دهد سلطان؟ چو نگذارد وزیر
در دل او عاقبت یک روز تاثیری کند
ناله و آهی که هر شب میرسانم تا اثیر
هر که همچون اوحدی خود را نخواهد مبتلا
گو: نظر کمتر فکن بر روی یار بی‌نظیر