غزل شمارهٔ ۴۸۹

مسلمانان، سلامت به، چو بتوانید، من گفتم
دل بیچارگان از خود مرنجانید، من گفتم
به مال و جاه چندینی نباید غره گردیدن
ز گرد این و آن دامن بیفشانید، من گفتم
درین بستان که دل بستید اگرتان دسترس باشد
برای خود درختی نیک بنشانید، من گفتم
بگردد حال ازین سامان و این آیین که می‌بینید
شما هم حالیا بر خود بگردانید، من گفتم
پی نام کسان رفتن به عیب، انصاف چون باشد؟
نخستین نامهٔ خود را فرو خوانید، من گفتم
دل درماندگان خستن خطا باشد، که هم در پی
شما نیز این چنین یک روز درمانید، من گفتم
حدیث اوحدی این بود و تدبیری که میدانست
تمامست این قدر، باقی شما دانید، من گفتم