غزل شمارهٔ ۶۱۳

آن کمان ابرو به تیر انداختن
عالمی را صید خواهد ساختن
چون کمان در خود کشید اول مرا
آخرم خواهد چو تیر انداختن
تاختن خواهد گرفتن بی‌سخن
لشکر حسنش به اول تاختن
او نمی‌دانم چه سر دارد؟ ولی
سر که من دارم بخواهم باختن
زان پری چندین جفا نیکو نبود
وانگهی حق وفا نشناختن
هم ز دردی شد چنین لاغر تنم
کی توان بی‌آتشی بگداختن؟
اوحدی، چون دوست می‌سوزاندت
نیست تدبیر تو الا ساختن