غزل شمارهٔ ۷۱۹

نوای عشق بلبل را دلی باید بلا دیده
ز سوز و آه خود بسیار سرد و گرمها دیده
طریق جان‌گذاری را ز راه شوق واجسته
رموز عشق بازی را ز روی مهر وادیده
دل خود را بچین زلف خوبان چگل بسته
سر خود را بزیر پای ترکان سرا دیده
ز خوبان دیده داغ هجر و دیگرشان دعا گفته
ز ترکان خورده تیغ جور و باز از خود جفا دیده
بخورده چشم خود را خون و جان را تازگی داده
بکشته نفس خود را زار و تن را در عزا دیده
چو خوبان پرده برگیرند، جان خود فداکرده
دگر چون رخ بپوشانند ترک خود روا دیده
چو عیاران و سربازان میان خاک و خون صدپی
سعادت را دعا گفته، سلامت را قفا دیده
ز پیش سیر چشمان پرس سر این حکایت را
که مشکل داند این معنی فقیه هیچ نادیده
بسان اوحدی خواری به راه عشق این خوبان
زبونی جورکش خواهند و مسکینی بلا دیده