غزل شمارهٔ ۷۴۹

در هر چه دیده‌ام تو پدیدار بوده‌ای
ای کم نموده رخ، که چه بسیار بوده‌ای
ما بارکرده رخت و طلب‌گار روی تو
وانگه نهفته خود تو درین بار بوده‌ای
چون اول از تو خاست که عشاق را نخواست
آخر چه شد که از همه بیزار بوده‌ای؟
گفتی: برو، برفتم و گفتی: بیا، دگر
چونم فروختی که خریدار بوده‌ای؟
آنی که یک زمان ز تو ما را گزیر نیست
هر جا که بوده‌ایم تو ناچار بوده‌ای
گر بوده‌ای به حلقهٔ خمارمان شبی
مانند حلقه بر در و دیوار بوده‌ای
گه در میانه نقط صفت گشته‌ای پدید
گاه از کنار دایره کردار بوده‌ای
دوش آنچه دزد برد ز ما در ضمان ماست
یا عهده بر تو بود که بیدار بوده‌ای
ما را مکن به رفتن بازار سرزنش
با ما تو نیز بر سر بازار بوده‌ای
با ما چو یک شراب ز یک جام خورده‌ای
ما مست چون شدیم و تو هشیار بوده‌ای؟
نوش دلست اگر شکر، ار زهر داده‌ای
هوش روان، اگر گل، اگر خار بوده‌ای
روزی اگر به وصل شوی یار اوحدی
منت منه، که با دگران یار بوده‌ای