قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - وله سترالله عیوبه

ای روزه‌دار، اگر تو یک ریزه راز داری
دست و زبان خود را از خلق بازداری
با ساز و برگ بودی سالی، سزد کزین پس
یک ماه خویشتن را بی‌برگ و ساز داری
آخر چه سود کشتن تن را به زور؟ چون تو
شامش رضا بجویی، صبحش نیاز داری
آنست سر روزه: کز هر بدی ببندی
گوشی که برگشودی، چشمی که باز داری
در آسمان معنی، چون مهر، برفروزی
گر دست برد صورت یک ماه باز داری
از آستان صورت، تا پیشگاه معنی
بیش از هزار منزل شیب و فراز داری
دل را چو چار گوشه بر باغ و خانه کردی
چون در حضور بندی؟ کی در نماز داری؟
خود کی درست خیزی از زیر سکهٔ دل؟
کز بهر یک قراضه دندان چو گاز داری
نفسی که می‌تواند با عرشیان نشستن
حیف آیدم که : او را در بند آز داری
کوتاه عمر باشد، آن را که نیست نامی
گر نام نیک ورزی، عمر دراز داری
بی‌منتی برآور کار نیازمندان
گر زانکه هیچ کاری با بی‌نیاز داری
چون اوحدی نگردی بی‌صدق یار هرگز
زیرا که یار بودن صدقست و رازداری