غزل شمارهٔ ۱۵

دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا
که نماندست کنون طاقت بیداد مرا
راز من جمله فرو خواند بر دشمن و دوست
اشک ازین واسطه از چشم بیفتاد مرا
هرگز از روز جوانی نشدم یکدم شاد
مادر دهر ندانم به چه میزاد مرا
دامنم دجلهٔ بغداد شد از حسرت آن
که نسیمی رسد از جانب بغداد مرا
آنکه یک لحظه فراموش نگشت از یادم
ظاهر آنست که هرگز نکند یاد مرا
من نه آنم که ز کویش به جفا برگردم
گر براند زدر آن حور پریزاد مرا
این خیالست که وصل تو به ما پردازد
هم خیالت کند از چنگ غم آزاد مرا
گر بگوشت نرسد صبحدمی فریادم
که رسد در شب هجران تو فریاد مرا
بر سر کوی تو چون خواجو اگر خاک شوم
به نسیم تو مگر زنده کند باد مرا