غزل شمارهٔ ۷۴۲

نی نگر با اهل دل هر دم بمعنی در سخن
بشنو از وی ماجرای خویشتن بیخویشتن
بلبل بستانسرا بین در چمن دستانسرا
و او چون من دستان زن بستانسرای انجمن
گردر اسرار زبان بی زبانان می‌رسی
بی زبانی را نگر با بی زبانان در سخن
مطرب بی برگ بین از همدمان او را نوا
نالهٔ نایش نگر در پردهٔ دل چنگ زن
پستهٔ خندان شکر لب چون نباتش می‌نهند
از چه هر دم می‌نهند از پسته قندش در دهن
ایکه چون نی سوختی جانم چونی را ساختی
تاکه فرمودت که هردم آتشی در نی فکن
همچو من بی دوستان در بوستانش خوش نبود
زان بریدست از کنار چشمه و طرف چمن
راستی را گوئی از شیرین زبانی طوطیست
هر نفس در شکرستان سخن شکر شکن
گفتم آخر باز گو کاین نالهٔ زارت ز چیست
گفت خواجو من نیم هر دم چه می‌پرسی ز من