غزل شمارهٔ ۷۹۳

ای سنبلهٔ زلف تو خرمن زده بر ماه
وی روی من از مهر تو طعنه زده بر کاه
خورشید جهانتاب تو از شب شده طالع
هندوی رسن باز تو بر مه زده خرگاه
افعی تو در حلقه و جادوی تو در خواب
خورشید تو در عقرب و پروین تو بر ماه
صورت نتوان بست چنین موی میانی
بر موی کمر بسته و مو تا بکمرگاه
ساقی به عقیق شکری می‌خوردم خون
مطرب به نوای سحر می‌زندم راه
در سلسلهٔ زلف رسن تاب تو پیچم
باشد که دل خسته برون آورم از چاه
همچون دل من هست پریشان و گرفتار
در شست سر زلف گره گیر تو پنجاه
آئینه رخسار تو زنگار برآورد
از بسکه برآمد ز دل سوختگان آه
خواجو نبرد ره به سراپردهٔ وصلت
درویش کجا خیمه زند در حرم شاه