غزل شمارهٔ ۷۹۷

ای دلم جان و جهان در راه جانان باخته
نرد درد عشق برامید درمان باخته
دین و دنیا داده در عشق پریرویان بباد
وز سر دیوانگی ملک سلیمان باخته
بر در دیر مغان از کفر و دین رخ تافته
واستین افشانده بر اسلام و ایمان باخته
پشت پائی چون خضر بر ملک اسکندر زده
وز دو عالم شسته دست و آب حیوان باخته
با دل پر آتش و سوز جگر پروانه وار
خویش را در پای شمع می پرستان باخته
بسته زنار از سر زلف بتان وز بیخودی
سر نهاده بر در خمار و سامان باخته
کان و دریا را ز چشم درفشان انداخته
وز هوای لعل جانان جوهر جان باخته
من چیم گردی ز خاک کوی دلبر خاسته
من کیم رندی روان در پای جانان باخته
بینوایان بین برین در گنج قارون ریخته
تنگدستان بین درین ره خانهٔ خان باخته
پاکبازی همچو خواجو دیدهٔ گردون ندید
برسر کوی گدائی ملک سلطان باخته