غزل شمارهٔ ۸۱۶

بساز چارهٔ این دردمند بیچاره
که دارد از غم هجرت دلی بصد پاره
چگونه تاب تجلی عشقت آرد دل
چو تاب مهر تحمل نمی‌کند خاره
دلم چوخیل خیال تو در رسد با خون
ببام دیده برآید روان بنظاره
مرا جگر مخور اکنون که سوختی جگرم
که بی تو هست مرا خود دلی جگرخواره
حجاب روز مکن زلف را چو می‌دانی
که هست جعد تو هر تار ازو شبی تاره
بجای گوهر وصل تو وجه سیم و زرم
سرشک مردم چشمست و رنگ رخساره
دلم ببوی تو بر باد رفت و می‌بینم
که در هوا طیران می کند چو طیاره
ضرورتست ببیچارگی رضا دادن
چو نیست از رخ آنماه مهربان چاره
مراد خواجو ازو اتصال روحانیست
نه همچو بیخبران حظ نفس اماره