غزل شمارهٔ ۸۷۳

دوش بر طرف چمن گلبانگ می‌زد بلبلی
می‌فکند از ناله هر دم در گلستان غلغلی
کانکه زیر گنبد نیلوفری دارد وطن
از گلندامی ندارد چاره و ما از گلی
محمل ما را درین وادی کجا باشد نزول
زانکه در راه محبت کس نیابد منزلی
هیچ بادی بر نمی‌آید در این طوفان و موج
که افکند از کشتی ما تخته‌ئی بر ساحلی
منکر مستان نباشد هر که باشد هوشیار
زانکه باشد بی‌جنون هر جا که باشد عاقلی
عالمی کو در خرابات فنا ساغر کشد
پیش ما فاضلتر از صد ساله زهد جاهلی
هیچ دل بر کشتگان ضربت عشقت نسوخت
زانکه زلف دلکشت نگذاشت در عالم دلی
حاصلی در عشق ممکن نیست جز بی‌حاصلی
چون توان کردن چو ما را نیست زین به حاصلی
خیز خواجو چون ز زهد و توبه کارت مشکلست
باده پیش آور که بی می حل نگردد مشکلی