غزل شمارهٔ ۸۹۰

برو ای باد بهاری بدیاری که تو دانی
خبری بر ز من خسته بیاری که تو دانی
چون گذارت بسر کوی دلارام من افتد
خویش را در حرم افکن بگذاری که تو دانی
آستان بوسه ده و باش که آسان نتوان زد
بوسه بر دست نگارین نگاری که تو دانی
چون در آن منزل فرخنده عنان باز کشیدی
خیمه زن بر سر میدان سواری که تو دانی
و گر آهنگ شکارش بود آنشاه سواران
گو چو کشتی مده از دست شکاری که تو دانی
لاله گون شد رخم از خون دل اما چه توان کرد
که سیاهست دل لاله عذاری که تو دانی
عرضه ده خدمت و گو از لب جانبخش بفرما
مرهمی بهر دل ریش فگاری که تو دانی
بر نگیری ز دلم باری از آنروی که دانم
نبود بار غم عشق تو باری که تو دانی
سر موئی نتوان جست کنار از سر کویت
مگر از موی میان تو کناری که تو دانی
خرم آنروز که مستم ز در حجره درآئی
وز لبت بوسه شمارم بشماری که تو دانی
همچو ریحان تو در تابم از آن روی که دارم
از سواد خط سبز تو غباری که تو دانی
گر چه کارم بشد از دست بگو بو که برآید
از من خستهٔ دلسوخته کاری که تو دانی
در قدح ریز شرابی ز لب لعل که خواجو
دارد از مستی چشم تو خماری که تو دانی