غزل شمارهٔ ۹۱۷

گر تو شیرین شکر لب بشکر خنده در آئی
بشکر خندهٔ شیرین دل خلقی بربائی
آن نه مرجان خموشست که جانیست مصور
وان نه سرچشمه نوشست که سریست خدائی
وصف بالای بلندت بسخن راست نیاید
با تو چون راست توان گفت ببالا که بلائی
سرو را کار ببندد چو میان تنگ ببندی
روح را دل بگشاید چو تو برقع بگشائی
همه گویند که آن ترک ختائی بچه زانروی
نکند ترک خطا با تو که ترکست و ختائی
چون درآئی نتوانم که مراد از تو بجویم
که من از خود بروم چون تو پری چهره در آئی
تو جدائی که جدائی طلبی هر نفس از ما
گر چه هر جا که توئی در دل پرحسرت مائی
من بغوغای رقیبان ز درت باز نگردم
که گدا گر بکشندش نکند ترک گدائی
وحشی از قید تو نگریزد و خواجو ز کمندت
که گرفتار بتانرا نبود روی رهائی