غزل شمارهٔ ۶۵

دل، دولت خرمی ندارد
جان، راحت بی‌غمی ندارد
دردا! که درون آدمی زاد
آسایش و خرمی ندارد
از راحت‌های این جهانی
جز غم دل آدمی ندارد
ای مرگ، بیا و مردمی کن
این غم سر مردمی ندارد
وی غم، بنشین، که شادمانی
با ما سر همدمی ندارد
وی جان، ز سرای تن برون شو
کین جای تو محکمی ندارد
منشین همه وقت با عراقی
کاهلیت محرمی ندارد