غزل شمارهٔ ۹۲

ز اشتیاق تو، جانا، دلم به جان آمد
بیا، که با غم تو بر نمی‌توان آمد
بیا، که با لب تو ماجرا نکرده هنوز
به جای خرقه دل و دیده در میان آمد
به چشم مست تو گفتم: دلم به جان آید
لب تو گفتا: اینک دلت به جان آمد
بدید تا نظر از دور ناردان لبت
بسا که چشم مرا آب در دهان آمد
نیامد از دو جهان جز رخ تو در نظرم
از آنگهی که مرا چشم در جهان آمد
ز روشنایی روی تو در شب تاریک
نمی‌توان به سر کوی تو نهان آمد