غزل شمارهٔ ۱۲۹

بر درت افتاده‌ام خوار و حقیر
از کرم، افتاده‌ای را دست گیر
دردمندم، بر من مسکین نگر
تا شود درد دلم درمان پذیر
از تو نگریزد دل من یک زمان
کالبد را کی بود از جان گزیر؟
دایهٔ لطفت مرا در بر گرفت
داد جای مادرم صد گونه شیر
چون نیابم بوی مهرت یک نفس
از دل و جانم برآید صد نفیر
دل، که با وصلت چنان خو کرده بود
در کف هجرت کنون مانده است اسیر
باز هجرت قصد جانم می‌کند
کشته‌ای را بار دیگر کشته گیر