مثنوی

نکند جز که شوق دیدارت
خانهٔ صبر عاشقان غارت
آرزوی تو هردم از دل ریش
راتبی می‌برد به عادت خویش
نه فراغی به حسب حال منت
نه مجالی که بشنوم سخنت
سخنی کان از آن لب دلجوست
باد جانش فدا ، که جان داروست
عالم عاشقان ز حیرت او
در بدر می‌روند و کوی به کو
گرچه دردی است، عشق، بی‌درمان
هست درمان درد ما جانان
راه تو موضع سرم گردد
طالبم، گر میسرم گردد
تا به سودای تو گرفتارم
کافرم، گر ز خود خبر دارم
تا به گوشم حکایت تو رسید
دیگر از دیگران سخن نشنید
حسنت آوازه در جهان افکند
هردلی، کان شنید، جان افکند
خیل حسن تو ملک جان بگرفت
صیت حسنت همه جهان بگرفت
آرزوی تو آشکار و نهان
می‌دواند مرا به گرد جهان